آرش پسری بود که همیشه در دنیای کتاب ها آرامش پیدا می کرد . اغلب زندگی واقعی برایش یکنواخت و کسل کننده بود ،اما کتاب ها پر از جادو و هیجان بودند تنها یادگار مادربزرگ اش یک دفترچه قدیمی پر ازداستان های نا تمام بود. که همیشه و همه جا با خودش می برد ،او هرگز انتظار نداشت کتابی بتواند او را به درون خود ببرد. تا وقتی که در کتابخانه ای قدیمی کتابی با جلد چرمی و خطوط طلایی پیدا کرد که روی آن نوشته بود.
{برای هر داستان یک زندگی} را پیدا کردحس عجیبی داشت چیزی بین ترس و کنجکاوی با تردید کتاب را باز کرد در ابتدا چیزی جز صفحات خالی ندید. آخرین صفحه سفید سفید بود، بدونه یک خط یا کلمه سهند خواست کتاب را ببنددکه صدایی آرام را از جایی در نزدیکی خودش شنید.
سلام می تونی کمک ام کنی؟
آرش وحشت زده کتاب را انداخت و به اطراف نگاه کرد. هیچ کس نبود. دوباره به کتاب نگاه کرد.و با شک کتاب را برداشت.
کی بود حرف زد؟صدایش لرزان بود.
ناگهان چهره ای کوچک و شفاف از میان صفحات کتاب نمایان شد. پسری با موهای طلایی ، و لبخندی دوستانه وصدایی مانند صبح زود خنک دلپذیر و آرامش بخش ،و چشمانی به روشنی آینه داشت
گفت : منم آریا لطفا نترس ! نمی خواهم تو را بترسانم.
آرش با دهانی باز به کتاب خیره شده بود. قلبش تند تند می زد .این …..این نمی تواند واقعی باشد! من فقط یک کتاب را باز کردم.چه اتفاقی افتاد؟
چطور……تو زنده ای؟ تو فقط یک تصویر هستی ؟آرش با صدایی که ترسیده پرسید؟
آریا به نرمی گفت: من در این کتاب زندگی می کنم. هر وقت کسی داستانی در صفحه سفید بنویسد، من وارد آن داستان می شوم و زندگی ام ادامه پیدا می کند.
اما جادوی کتاب در حال از دست رفتن است . من دارم ناپدید می شوم.
آرش نمی توانست هنوز باورکند . دستانش می لرزید و مدام به اطرافش نگاه می کرد . انگار منتظر باشد که کسی به اوبگوید این فقط یک شوخی است.اما وقتی به صورت آریا نگاه کرد، برق امید و التماسی را دید که نمی توانست آن را نادیده بگیرد.
اگر تو ناپدید شویی ……چه اتفاقی می افتد؟
هیچ داستان جدیدی در کتاب نوشته نمی شود و همه ی دنیاهایی که می توانست خلق شود، از بین می روند.
آرش با تردید پرسید : چطور می توانم کمک ات کنم ؟
آریا گفت: این کتابی جادویی است من در آن زندگی می کنم اما حالا ( سایه ای به نام سایه بی کلام ) داستان ها را از بین برده تنها راه نجات نوشتن داستان های جدید است. دست مرا بگیر و به درون کتاب بیا !
آرش با ترس و دلهره دست آریا را گرفت، و چشمان اش را محکم بست احساس کرد به درون کتاب کشیده می شود. وقتی چشمانش را باز کرد ، خود را در میان جنگلی سرسبز و عجیب یافت .جنگل آرام و ساکت بود . هیچ صدایی از پرنده گان یا حیوانات به گوش نمی رسید.
آریا گفت : این جنگل حیوانات سخنگوست ، اما سایه ی بی کلام زبان آنها را خاموش کرده است.
آرش با تعجب به اطراف نگاه کرد . حیوانات به آنها خیره شده بودند ، سنجاب ها با دستانی که انگار می خواستند چیزی بگویند ، پرندگان با نوک هایی که بی صدا تکان می خورد ، و شیری که به آرامی به آنها نزدیک شد.
چطور می تونیم زبانشان را برگردانیم ؟
آریا گفت : باید راز درخت جادو را پیدا کنیم . درختی که در قلب جنگل است و قدرت سخن گفتن حیوانات را کنترل می کند.
آن ها به سمت درخت رفتند و دیدند که ریشه های درخت در تاریکی پیچیده شده است . سایه ای سیاه اطراف درخت را پوشانده است . آرش متوجه شد که هر حیوانی باید کلمه ای خاص بگوید تا جادوی درخت به پایان برسد. او با دقت به حرکات حیوانات سعی کرد کلمات را حدس بزنداما کار ساده ای نبود مثلا پرندگان باید آواز قدیمی جنگل را بخوانند آرش از صدای باد برای یاد آوری آهنگ جنگل استفاده کرد.سنجاب ها باید نام میوه هایی در جنگل را می گفتند که تا به حال کسی نشنیده بود .آرش با جستجوی درختان نام این میوه ها را پیدا کرد.
با هر کلمه ای که پیدا می شد .شاخه های درخت روشن تر می شد وقتی که شیر کلمه نهایی را غرش کرد .جنگل دوباره پر از صدا شد.
در داستان بعدی آرش و آریا در کنار دریایی بی کران ظاهر شدند. باد تندی می وزید و ملوانی خسته روی قایقی کوچک نشسته بود.او نقشه ای در دست داشت و زیر لب غرمی زد بدونه نقشه نمی توانم راه را پیدا کنم
آریا گفت : این نقشه با جادوی سفر ساخته شده است .هر بارکه قسمتی از داستان را باز سازی کنیم نقشه کامل تر می شود .
آنها قایق را به سمت اولین جزیره هدایت کردند.جزیره ای پوشیده از صخره های سیاه که در میان مه قرار داشت. وقتی به آنجا رسیدند یک فانوس دریایی خاموش را یافتند آرش فانوس را روشن کرد، اولین مسیر روی نقشه ظاهر شد .خطی نقره ای که آنها را به جزیره دوم هدایت می کرد.
جزیره دوم پر از درختانی عجیب بودکه میوه هایشان می درخشید. آریا و آرش میوه های درست را جمع آوری کردند تا رمز بعدی را پیدا کنند . میوه ها یی که درخشش کمتری داشت و زنده و گرم بود.خطی دیگر رو نقشه شکل گرفت .
جزیره سوم جایی بود که آن ها باید یک معما را حل کنند.دزدان دریایی در یک آن ظاهر شدند و جعبه طلایی را در مکانی پنهان کردند .آرش با تجربه هایی که تا به حال پیدا کرده بود .گفت: بهترین مکان برای پنهان کردن چیزها جایی است جلو چشمان ما و یک راست به سمت صخره ای رفت که آب دریا در پهلوی آن سوراخی درست کرده بود دریا عقب رفته بود .اما گودال بجای مانده بود جعبه همان جا بود در آن را که باز کردند . نقشه ملوان به طور کامل زنده شد . صدای ملوان که با خوشحالی فریاد می زد : حالا می توانم راه خانه را پیدا کنم به گوش می رسید .
داستان بعدی شهری بود که سکوت در آن بیداد می کرد. مردم بدون هیچ احساسی در خیابان ها راه می رفتند .کودکان بی صدا بازی می کردند و هیچ کس به دیگری نگاه نمی کرد.
آریا گفت: سایه ی بی کلام از فراموشی مردم تغذیه می کند. اگر داستان جدید ی برایشان بنویسیم شاید زبان و احساسشان بازگردد.
آرش داستانی نوشت که از امید و دوستی می گفت . وقتی یکی از کودکان داستان را خواند نور کوچکی در چشمانش درخشید.او گفت: این داستان خیلی قشنگ است. این جمله جرقه ای در دل مردم زد، کم کم شروع کردند به حرف زدن ،خندیدن،و به یکدیگر نگاه کردند.زنی گفت: حس می کنم چیزی درونم بیدار شده است .داستان ها به ما امید می دهند.
سایه به کلام ظاهر شد ، و گفت : این دنیا دوباره فراموش خواهدکرد. تو نمی توانی مرا برای همیشه شکست دهی .
اما آرش با نوشتن داستانی از شجاعت مردم سایه را از بین برد .صفحه سفید کتاب درخشید و کتاب دوباره جادوی خود را بدست آورد.
آرش به دنیای واقعی خود برگشت وصفحه سفید کتاب را دید که روی آن نوشته بود : تو هم می توانی داستان خودت را بنویسی . آریا منتظر است تا در دنیای تو زندگی کند .
او دفترچه مادر بزرگش را باز کرد و لبخندی زد. حالا نوبت من است.