قصه دوست های جدید

قصه دوست های جدید

روباهی به نام دم نارنجی با مادرش در جنگل زندگی می کرد. دم نارنجی عاشق دنبال کردن پروانه ها بود. او دوستی نداشت و دوست داشت دوست پیدا کند. یک روز که با مادرش در جنگل قدم می زدند. دم نارنجی پروانه ی زیبایی دید و دنبالش کرد. ناگهان متوجه شد که مادرش را گم کرده است. او اطرافش را نگاه کرد و حسابی ترسید. خرگوش سفیدی آمد و گفت: چی شده؟

دم نارنجی گفت: مادرم را گم کرده ام.

– با من دوست میشی؟

– آره.

– من هم مادرم را گم کرده ام.

آن ها رفتند و رفتند تا به یک سنجاب رسیدند.

سنجاب گفت: ببخشید کمکم می کنید مادرم را پیدا کنم؟

خرگوش گفت: حتما

دم نارنجی گفت: با ما دوست میشی؟

سنجاب گفت: چرا که نه!

خرگوش با ناراحتی گفت: ما هم مادرمان را گم کرده ایم.

آن سه دوست به راه خود ادامه دادند تااین که به یک طوطی رسیدند.

طوطی با کنجکاوی گفت: دنبال چی می گردید؟

سنجاب گفت: دنبال مادرمان

دم نارنجی گفت: تو دنبال چی میگردی؟

طوطی گفت: دنبال مادرم

خرگوش گفت: تو که میتوانی پرواز کنی میتوانی مادر هر چهار نفرمان را پیدا کنی.

طوطی گفت: خب با من دوست میشین؟

دم نارنجی خرگوش و سنجاب گفتند: البته

طوطی تا بالای درخت ها پرواز کرد و مادرشان را پیدا کرد.

آن ها دوستان صمیمی شدند و تا ابد با هم زندگی کردند.

نویسنده: آریتا دیانتی

هفت ساله از کرج

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ثبت نام

نام*

شماره موبایل*

کد تایید*

کد تایید ارسال شده به موبایل خود را وارد کنید

بازیابی کلمه عبور

شماره موبایل خود را وارد کنید*

بازیابی کلمه عبوربرگشت
بازیابی کلمه عبوربرگشت

کلمه عبور جدید*

تایید کلمه عبور جدید*

بازیابی کلمه عبور

کلمه عبور شما با موفقیت تغییر یافت