یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. یک بچه اردکی به اسم نارنجی با برادر و مادر و پدرش کنار برکه ای زندگی می کرد. چون کل بدن بچه اردک ، نارنجی بود پدر و مادر هم اسمش را نارنجی گذاشتند.
برادر نارنجی هشت سال از نارنجی بزرگتر بود. پدر و مادر چون بالش خراب بود اسمش را بال خراب گذاشتند نارنجی هیچ وقت بدون پدر و مادرش بیرون نمی رفت و با خودش می گفت که اون بیرون خیلی خطرناکه پس بهتره توی خونه بمونم و هیچ جا نرم. یک روزبال خراب به نارنجی گفت:(نارنجی نظرت چیه بریم مسافرت؟)
نارنجی گفت:( نه من نمیخوانم پرواز کنم. خیلی خطرناکه.)
– حتی اگه بریم به شهری که تو دوستش داری؟
– نه من هیچ جا را با اینجا عوض نمی کنم.شاید توی راه اتفاق بدی برامون بیوفته فکرش رو بکن.
همان لحظه بال خراب رفت وبه مادر گفت که دلش می خواهد برد مسا فرت . مادر هم گفت:(آره من که موافقم. تازه از اینجا هم خیلی خسته شدم بهتر بریم یک جای دیگه تا حال وهوا مون عوض بشه.)
نارنجی گفت: (ولی من خیلی میترسم .)
مادر گفت: (نترس ما همه کنارت هستیم نارنجی .)
نارنجی کمی آرام شد اما همچنان کمی ترس داشت. شب وقتی پدر آمد، مادر همه چیز را به پدر توضیح داد، پدر هم قبول کرد. روز بعد اردک ها وسایلشان را جمع کردند.
پدر جلو افتاد مادر هم همین طور و نارنجی و بال خراب پشت آن ها راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه ناگهان هوا طوفانی شد و آسمان بر از ابرهای سیاه شد. آن ها فرود آمدند ولی هر چه گشتند بال خراب را پیدا نکردند هرجا که فکرش را بکنی گشتند اما نبود که نبود.
نارنجی که پیش بینی یک اتفاق بد را میکرد با حال خراب گریه می کرد. بارون شدید تر و شدید تر شد. شب شده بود پدر و مادر نگران تر از همیشه بودند، آنها نمی دانستند چکار کنند تا نارنجی فریاد بلندی کشید و داد زد بال خراب، ایناهاش.
پدر ومادر بال خراب را دیدند که روی زمین افتاده و یک کبوتر در کنار او نشسته، بال خراب به آنها توضیح داد که کبوتر اون را از چنگال عقاب نجات داده همگی خوشحال شدند و بال خراب را در آغوش کشیدند.
آن ها از کبوتر تشکر کردند. پدر از کبوتر پرسید به کجا می خواهد برود؟ کبوتر هم مثل ان ها ماجراجویی داشت او قرار بود برود و به خواهرش سری بزند. همگی به کبوتر گفتند خوشحال می شوند اگر او نیز با آنها همسفر شود.
بعد آشنایی با کبوتر بال خراب را در کلبه ای همان نزدیکی ها معاینه کردند. پای بال خراب زخمی شده بود و آن ها مجبور بودند چند روز را آنجا بگذرانند که خیلی برای یک خانواده اردکی سخت بود. ولی کبوتر خیلی کمکشان کرد.
روز بعد راه افتادند خوشبختانه این بار خطری تهدیدشان نکرد و بلاخره به آن شهر رسیدند. خیلی زیبا بود .چند ماهی را آن جا گذراندند آن ها با خواهر کبوتر آشنا شدند و کلی جا های دیدنی رفتند. نارنجی خیلی خوشحال بود و حسابی با بال خراب به گشت و گذار می رفت.
بالاخره بعد از گذشت یک سال خانواده اردکی از آن جا خیلی خسته شدند و تصمیم گرفتند برگردند. اما ناگهان فهمیدند نمی توانند از آنجا برود. راه آنها تا یک سال دیگر بسته بود. خواهر کبوتر یک راه میان بری بلد بودند اما راهش شش ماه طول می کشید.
با اینکه راه پر خطری بود قبول کردند و با خواهر کبوتر خدا حافظی کردند و رفتند. وسط راه نارنجی آنقدر خسته شد که روی دوش پدر خوابش برد. بلاخره آن ها بعد از شش ماه به خانه رسیدند از آن روز به بعد اردک ها به هم قول دادند هرچند وقت به یک سفر ماجراجویانه بروند. تازه با وجود آن همه خطر نارنجی دیگر ترسو نبود و به دختری شجاع تبدیل شده بود.