شرافت حسینی هستم. متولد نیمهی تابستان ۱۳۶۰. البته بعضیها آفتاب هم صدایم میکنند. آفتاب یکی از شخصیتهای داستان فلکناز بود که پدرم همیشه برایمان تعریف میکرد. البته من هر دو اسمم را بیاندازه دوست دارم و شما میتوانید آن را که خودتان دوست دارید، برای صدا زدن من انتخاب کنید. من عاشق قصه و متل بودم. من بودم که قلق پدر دستم بود و میدانستم چطور وادارش کنم به قصهگویی. بقیه میگفتند که «آقا، برایمان قصه میگویی؟» و او هم که از صبح روی زمین کشاورزی کار کرده بود، میگفت که خسته است و حواله میدادشان به شبهای دیگر. من اما میگفتم: «آقا، وقتی فلکناز عکس آفتاب خاوری را دید، چه کرد؟» و آقا شروع میکرد و گرم تعریف کردن که میشد، تمام قصه را میگفت. با خودم میگویم شاید آقا دوست داشت ببیند کداممان بیشتر مشتاق قصههایش هستیم و دل دادهایم به قصههایش و برای همین هم اول کمی ناز میکرد و خستگی را بهانه میکرد، وگرنه که خودش عاشق قصه و قصهگویی بود.
بچه که بودم، آرام و بیحاشیه توی دنیای خیالاتم زندگی میکردم. بله، خیالبافی همهچیز من بود. روزها توی ترکهای دیوارهای گلی خانه، با چشم مورچهها و عنکبوتها را دنبال میکردم و قصهها از زندگیشان میساختم. شبها هم اگر تابستان بود، بین ستارهها سفر میکردم و اگر زمستان بود، بین تیرهای چوبی سقف اتاق.
روستای ما فقط دبستان داشت و معمولاً دخترها بعد از تمام شدن دورهی دبستان، ترک تحصیل میکردند و مشغول امور خانهداری میشدند به امید اینکه بختشان باز شود و ازدواج کنند. اما من رؤیای معلمی را در سر داشتم. برادرهای بزرگترم برای ادامهتحصیل به روستاهای نزدیک و یا شهر رفته بودند، اما بین دخترها تا حالا کسی برای تحصیل از روستا نرفته بود. پدرم هم دوست داشت که من معلم شوم. این شد که من هم رفتم شهر و با خانوادهی یکی از برادرهایم زندگی کردم. درس خواندن و جلب رضایت آغا آنقدر برایم ارزش داشت که دلتنگی و دوری از خانه را به جان بخرم.
سه بار کنکور دادم. رتبههایم خیلی بد نبودند، اما آن موقع مثل حالا نبود که مشاور تحصیلی از در و دیوار بریزد. انتخاب رشته هم بلدی میخواست و من بلد نبودم. این شد که بالاخره تسلیم شدم و خانهنشین شدم. رفتم دنبال یادگیری مهارت و هنر. خیاطی، گلدوزی، روباندوزی، هویهکاری روی پارچه و عروسکبافی. کارم خوب بود، اما جایی که مردمش فکر سیر کردن شکم باشند، هنر قیمتی ندارد.
روزگار همیشه منتظر است که انسان را غافلگیر کند. من به خانهنشینی عادت کرده بودم و دیگر معلمی از یادم رفته بود و دلخوش به قصهگویی برای برادرزادههای کوچکم بودم. حتی خیال بافتن هم از یادم رفته بود. پرندهی خیالم اگر هم جرئت خودنمایی پیدا میکرد، تا نیم متر بالای سرم چرخی میزد و باز به قفسش برمیگشت. تا اینکه یکی از آشناها توی منطقه یک مدرسهی غیردولتی تأسیس کرد و برای کادر مدرسهاش دنبال نیرو بود. مرا با دیپلم پذیرفتند و غافلگیری روزگار را به چشم دیدم.
کار در مدرسه همهی حسهای سرکوبشدهام نسبت به آموزگاری و شوق یادگیری را دوباره زنده کرد و همزمان با کار مدرک کارشناسی آموزش ابتدایی را هم گرفتم. یادم آمد که چقدر دنیای بچهها برایم شگفتانگیز و دوستداشتنی است و جای من فقط توی این دنیاست، اما سیستم آموزشی پوسیده و دستوپاگیر نمیگذاشت از بودن در آن لذت ببرم. این شد که با آمدن کرونا، من هم از مدرسه جدا شدم و در فضای مجازی مشغول به کار شدم و این بار شگفتزدهتر شدم. من شدم معلم بچههایی که فارسی زبانند، اما خارج از ایران زندگی میکنند و از آموزش فارسی بیبهرهاند. پنج سال است که کار اصلیام آموزش خواندن و نوشتن فارسی به این بچهها است.
در این سالها به لطف آموزشهای مجازی در دورههایی شرکت کردم که حتی در خواب هم رؤیایشان را نمیدیدم: کلاسهای نویسندگی سروش روحبخش و علی مسعودینیا، دورههای آموزش نگارش به کودکان علیاکبر زینالعابدین، تربیت معلم کلاس اول سمیه رحمت، کارگاههای ویراستاری محمد بصام و فرهاد قربانزاده، کارگاه جستارنویسی برای گروه سنجاققفلی و دورهی نویسندگی برای کودکان نسیم فرخنده. نتیجهی دو کارگاه آخر این شد که عضو سنجاققفلی شدم و در تیم نویسندگان نسیم قصهها بهعنوان نویسنده و سرگروه گروه نویسندگان پذیرفته شدم.
از هنرهایی هم که آموخته بودم، عروسکبافی را رها نکردم و سالی یک بار پنجاه شصت سرکلیدی کوچک میبافم و نوروز که میشود، عیدی میدهم به بچهها.
من شرافت حسینی هستم؛ معلم و نویسنده و عاشق قصه و متل و افسانه. در روستای زادگاهم و در دنیای خیالم ساکنم.