اندکی صبر سحر نزدیک است

اندکی صبر، سحر نزدیک است

گاهی دلت از زمین و زمان می‌گیرد.
گاهی آنچه به نام عشق در قلبت می‌درخشید، ناباورانه در مقابل چشمانت رو به خاموشی می‌رود.
گاهی روزگار این حقیقت را در صورتت می‌کوبدکه هیچ‌کسی و هیچ‌چیزی در این دنیا قابل اطمینان و ماندنی نیست.
گاهی برایت روشن می‌شود که خیلی از «دوستت دارم‌»ها دروغند و خیلی از سکوت‌ها از هزاران دوستت دارم، واقعی‌ترند.
گاهی احساس تنهایی عمیقاً بر تو چیره می‌شود.
گاهی ترس‌هایت خواب را از چشمانت می‌گیرد و هجوم افکار لحظه‌ای رهایت نمی‌کند.
گاهی درست در همان دم که میپنداری باغ زندگی‌ات به ثمر نشسته، ابرهای سیاه آسمان دلت را می‌پوشاند، طوفانی سهمگین زمین و زمان را درمی‌نوردد و تو را سنگدلانه زمین می‌زند.
گاهی به جایی می‌رسی که جز خدایت کسی را نمی‌‌یابی که بداند در هر لحظه، چه بر تو رفته است.

آنگاه صدای کودکانت را می‌شنوی و یادت می‌افتد که خداوند فرشتگان کوچکش را در دامن تو نهاده است.
آنگاه به خودت ‌می‌آیی و با وجود دردی که در عمق جانت تیر می‌کشد، مصمم می‌شوی روی پاهایت بایستی.
آنگاه طور دیگری کودکانت را در آغوش می‌فشاری…طوری که صدای قلبشان با صدای قلبت درآمیزد.
آنگاه زخمهایت را نوازش می‌کنی و نورهایی را که از محل آن زخمها به درونت راه یافته، به چشم جان می‌بینی.
آنگاه به صدای خنده‌ی کودکانت قسم می‌خوری که تا زنده‌ای نگذاری این صدا قطع شود؛ هرچند که سخت باشد و دردناک.
آنگاه باور می‌کنی که رنجت تو را قوی‌تر کرده و با گامهایی استوار، در جاده‌ای که هنوز مه‌آلود و ناآشناست، قدم می‌گذاری.
آنگاه ایمان می‌آوری که در دستان پرقدرت خداوند هستی و در پس این شب تاریک، نوریست روشن و بی‌انتها.
و آنگاه است که به خودت بشارت می‌دهی: اندکی صبر، سحر نزدیک است.

 

سایر لینک‌های مرتبط با نسیم قصه‌ها 👈 اینجاست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *