ایدهی برگزاری جلسات کتابخوانی برای کودکان و نوجوانان در طی دورههایی که در سال گذشته برای آنها برگزار کردم، شکل گرفت. همیشه اولین توصیهای که در دورههای داستاننویسی یا انشانویسی به کودکان و نوجوانان میکردم، افزایش میزان مطالعه بود.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود.در جنگلی سرسبز، یک خرس کوچولو زندگی میکرد که اسمش تُپُل بود. تپل کوچولوی قصهی ما، عاشق خوراکی خوردن بود. هر وقت دوستانش او را میدیدند، در حال خوردن چیزی بود. گاهی ماهی، گاهی عسل، گاهی هم میوههای مختلف جنگلی و کلی چیزهای دیگر.
در مدرسهی حیوانات، هر کسی که یادش میرفت خوراکی بیاورد، یک راست سراغ تپل میرفت. چون همه میدانستند که در کیف تپل، بیشتر از اینکه کتاب و دفتر باشد، خوراکی است! تپل هم با مهربانی از خوراکیهای خودش، به دوستانش میداد.
روزی از روزها، تپلِ دوستداشتنی قصهی ما مریض شد و دلدرد گرفت. هر چه هم از عرقیات خانگی که مادرش درست کرده بود، خورد، فایده نداشت. همش میگفت: آی دلم! وای دلم!
مامانِ تپل کوچولو خیلی نگران شد و تپل را برای معاینه پیش دکتر سمور برد. دکتر سمور گفت: متاسفانه تپل جانِ ما مسموم شده است و باید یک مدتی فقط سوپ بخورد تا حالش کاملا خوب شود.
تپل از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد. چون تنها چیزی که در دنیا دوست نداشت، سوپ بود! مادرش به او قول داد در سوپش چیزهای خوشمزه بریزد. تپل هم گوش کرد و آن شب فقط سوپ خورد.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شد، حس کرد حالش خیلی بهتر شده و می تواند به مدرسه برود. برای همین، ظرف سوپی را که مادرش برایش آماده کرده بود برداشت و به مدرسه رفت.
آن روز تولد خرگوشک بود و مامان خرگوشک در مدرسه برایش تولد گرفته بود. کلی هم خوراکیهای رنگارنگ و جوراجور روی میز گذاشته بود. یه کیک بزرگ دو طبقه هم خریده بودند. بچهها تا تپل را دیدند گفتند: تپل جان بیا که امروز کلی خوراکیهای خوشمزه داریم!
تپل با خوشحالی به سمت میز تولد دوید. اما یکدفعه ایستاد. یاد حرف دکتر و سوپی که در ظرف تغذیهاش بود، افتاد…
بچهها!
حالا تپل باید چه کار میکرد؟ به نظر شما تپل چطور باید این مسئله رو حل کنه؟ حتما تو کامنتها برام از راه حل خودتون بنویسین.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.