راز مریم قصه ای درباره ی رازداری

توضیحات

یکی بود، یکی نبود. غیراز خدای مهربون هیچکس نبود.
دختری بود به اسم مریم. مریم کوچولو بیشتر وقتها خوش‌اخلاق بود و می‌خندید. او دوستان زیادی داشت و بچه‌ها از اینکه در کنارش باشند، احساس شادی می‌کردند و از بازی کردن با او لذت می‌بردند. تازگی‌ها مریم یک دوست جدید پیدا کرده بود که در همسایگی آنها زندگی می‌کرد. اسمش سارا بود و چند سالی از مریم بزرگتر بود.
مریم کوچولو عصرها با اجازه‌ی مادرش به حیاط خانه‌شان می‌رفت تا با سارا بازی کند.
یک روز عصر که مریم و سارا مثل همیشه مشغول بازی با عروسکهایشان بودند، سارا گفت:
– میدونی چیه مریم؟ می‌خوام یه رازی رو بهت بگم!
– راز؟ چه رازی؟
– من دیروز گوشی مامانمو یواشکی برداشتم!
– وای! چرا این‌کارو کردی؟
– آخه می‌خواستم بازی کنم ولی مامانم اجازه نمی‌داد!
– به‌نظر من دیگه هیچ‌وقت اینکارو نکن. رازت همین بود؟
– نه! اینترنت گوشی مامانم روشن بود و یه فیلم براش اومد. منم رفتم فیلمه رو باز کردم و یه چیزای خیلی عجیب و ترسناکی توش دیدم!
– واقعا؟ مثلا چی دیدی؟
سارا همه‌ی چیزهایی را که دیده بود و اصلا هم مناسب سن بچه‌ها نبود، برای مریم تعریف کرد. مریم خیلی ترسیده بود و با نگرانی به حرفهای سارا گوش می‌داد. وقتی حرفهای سارا تمام شد، به او گفت:
– مریم یادت باشه که اینا رو برای کسی تعریف نکنیا! وگرنه دیگه باهات دوست نیستم و دیگه‌ام باهات بازی نمی‌کنم!
مریم قبول کرد که به کسی چیزی نگوید. اما وقتی از حیاط به خانه برگشت، دیگر آن دختر سرحال و خندان همیشگی نبود. با قیافه‌ی ناراحت و نگران ‌رفت توی اتاقش و در اتاقش را بست.
مادرش در زد و پرسید: مریم جان! دختر قشنگم، چرا ناراحتی؟
مریم گفت: چیزی نیست مامان. فقط می‌خوام تنها باشم.
مادرش فکر کرد که شاید مریم با سارا دعوایش شده است و به او اجازه داد که در اتاق بماند و هر وقت دلش خواست با مادرش حرف بزند.
مریم تا شب، به حرفهای سارا فکر می‌کرد. اصلا نمی‌توانست چیزهایی را که شنیده بود فراموش کند و مدام صحنه‌های ترسناکی را در ذهنش تصور می‌کرد.

بچه‌ها!

حالا به نظر شما مریم باید چه کار کنه تا دوباره حالش خوب بشه؟ خوب فکر کنید و جوابهای خودتون رو برام بنویسین. 

قصه های مرتبط

دیدگاه ها و نظرات

1 دیدگاه برای راز مریم قصه ای درباره ی رازداری

  1. فریبا نبی‌زاده

    درود به نسیم جان
    اگر جای مریم بودم به مامانم می گفتم. شاید سارا از دستم عصبانی شود و مدتی با من بازی نکند اما یاد می گیرد که به مادرش دروغ نگوید و یواشکی کاری که مناسب او نیست انجام ندهد.

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به سایت
نام کاربری / ایمیل / شماره موبایل خود را وارد کنید
بازیابی کلمه عبور
شماره موبایل یا پست الکترونیک خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید خود را در کادر زیر وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد
ورود به سایت
شماره موبایل یا ایمیل خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید خود را در کادر زیر وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ثبت نام در سایت
شماره موبایل / ایمیل را تایید و اطلاعات را تکمیل کنید
شرایط استفاده از خدمات و حریم خصوصی نسیم قصه ها را می پذیرم.
ثبت نام در سایت
شماره موبایل یا ایمیل خود را وارد کنید
شرایط استفاده از خدمات و حریم خصوصی نسیم قصه ها را می پذیرم.
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید خود را در کادر زیر وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر