ایدهی برگزاری جلسات کتابخوانی برای کودکان و نوجوانان در طی دورههایی که در سال گذشته برای آنها برگزار کردم، شکل گرفت. همیشه اولین توصیهای که در دورههای داستاننویسی یا انشانویسی به کودکان و نوجوانان میکردم، افزایش میزان مطالعه بود.
یکی بود، یکی نبود. در یک شهر بزرگ، دختر کوچولویی به نام سارا، با مادرش زندگی میکرد. مادر سارا کوچولو خیاط بود و برای سارا و مشتریهایش لباسهای زیبا میدوخت. مادرش هفتهای یک بار او را به بازار میبرد تا پارچه بخرد. سارا کوچولو عاشق اینکار بود. همیشه دوست داشت تا دست در دست مادرش در بازار قدم بزند و ویترین مغازهها را تماشا کند. دیدن لباسهای نوی رنگارنگ، اسباب بازیهای جدید و پر زرق و برق و خوراکیهای جورواجور پشت ویترین مغازهها همیشه برایش جالب و هیجانانگیز بود.
مادر سارا کوچولو هم از خرید کردن همراه دخترش خیلی لذت میبرد. چون سارا کوچولو میدانست فقط وقتی به چیزی نیاز داشته باشد، باید آن را بخرد. او هیچوقت در بازار نمیگفت این را میخواهم، آن را میخواهم. وقتی با مادرش وارد مغازهای میشد جنسهای توی مغازه را با دقت و لذت تماشا میکرد، بعد در ذهنش شروع میکرد به خیالپردازی. تصور میکرد که آن وسیله مال خودش است و با آنها به جاهای مختلف میرود و کارهای جدید انجام میدهد.
روزی از روزها، وقتی سارا و مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، سارا در ویترین مغازهی پارچهفروشی یک پارچهی صورتی زیبا دید که قسمتهایی از آن با پولکهای طلایی کار شدهبود. چشمان سارا از هیجان برق زد. با خودش فکر کرد: «اگر این پارچه مال من بود، به مادرم میگفتم تا یک پیراهن بلندِ زیبا با آن برایم بدوزد که دامنش یک عالمه چین داشته باشد و آستینهاش پف پفی باشد. تازه به او میگفتم یکی هم برای عروسکم بدوزد تا با هم به مهمانی برویم!». بعد خودش را در یک مهمانی بزرگ تصور کرد که با پیراهن چیندارش راه میرود و همه به او میگویند که چقدر پیراهنش قشنگ است…
سارا کوچولو آن قدر غرق فکر و خیالاتش شده بود که نفهمید مادرش وارد مغازه شده است. فکر کرد خانمی که کنارش ایستاده مادرش است. دست او را گرفت. اما تا به او نگاه کرد فوری دستش را عقب کشید و گفت: «ببخشید فکر کردم شما مادرم هستید!» یکدفعه متوجه شد مادرش آنجا نیست. به هر طرف که نگاه کرد نتوانست او را پیدا کند. گریهاش گرفته بود. با صدای بلند داد زد: «مامان! مامان!» ولی کسی جوابش را نداد. در شلوغی بازار هرکس به فکر کار خودش بود و انگار کسی او را نمیدید.
در همان لحظه، آقای جوانی با لبخند به او نزدیک شد و گفت: دختر کوچولو چه اتفاقی افتاده؟ گم شدهای؟ با من بیا تا مادرت را برایت پیدا کنم.
بچهها!
به نظر شما سارا باید چیکار کنه؟ به اون آقا اعتماد کنه یا کس دیگهای کمک بگیره؟ راه حل شما چیه؟ حتما برام بنویسین.
4 دیدگاه برای سارا کوچولو گم می شود قصه ای درباره گم شدن
رزیتا لحمی –
خیلی خوب بود من خوشم آمد حتما بخونید
رزیتا لحمی –
خیلی خوب بود من خوشم امد
نسیم قصهها –
به نظرت پایان این قصه چی میتونه باشه و شخصیت داستان چطوری میتونه این مسئله رو حل کنه؟
رزیتا لحمی –
عالی بود ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
نسیم قصهها –
🌹🌹🌹
فریبا نبیزاده –
جالب بود. چالش مهمی است ممکنه برای هر بچه ای پیش بیاد.