قصه کارلس در مدرسه ی جدید

قصه کارلس در مدرسه ی جدید

کارلس هر روز همان کارهای همیشگی را می کرد، بیدار می شد، صبحانه میخورد، مسواک می زد ، کیف مدرسه اش را برمی داشت و به مدرسه می رفت.

کارلس یک کتاب پرنده بود، دوست هایش مشکلی نداشتند که کارلس رنگش زیبا نبود، چون رنگش قهوه ای بود.

یک روز که کارلس صبح بلند شد تا برای مدرسه آماده شود، مادرش گفت: امروز از مدرسه خبری نیست!

کارلس گفت: چی؟؟! مگر میشه؟ مگر داریم؟!!

مادر گفت: یک سال گذشته و مدرسه تمام شده کارلس. چهار ماه تعطیل است و بعد از چهار ماه به کلاس هفتم می روی و یک مدرسه ی جدید در شهر جدید را تجربه می کنی عزیزم..

چهار ماه بعد

کارلس به شهر جدید می رود وقتی به خانه جدید می رسد خیلی خوشش نمی آید، اما به مادرش نمی گوید که احساس غم و ترس دارد. انگار در دلش یک سبد سیر و پیاز پوست می کردند یا انگار کسی اسباب بازی مورد علاقه اش را با تف کثیف می کند.

وقتی مدرسه جدید می رود ولی  در آنجا دوستی پیدا نمی کند و همه به خاطر رنگش مسخره اش می کنند، کارلس خیلی احساس تنهایی می کرد.

به همه جا نگاه می کرد کلاسشان خیلی بزرگ بود و کلی نیم کت داشت، یک دفعه دید عکس پنیر روی یک کتاب است به خاطر همین آن کتاب بوی پنیر می دهد.

وقتی بچه های دیگر او را نگاه می کردند همه شان خندیدند به خاطر اینکه هم قهوه ای بود و هم نوشته هایش جالب نبود. کارلس می خواست گریه کند اما گریه نکرد ، دلش می خواست فریاد بزند و بگوید رنگ من زشت نیست خپلوها . اما این کار را نکرد تا جلوی بقیه ضایع نشود.

بعد از دو ماه زمان مسابقات فوتبال رسید، چون کسی دوست نداشت هم تیمی او باشد مجبور شد در دروازه بایستد ولی وقتی تیم مقابل می خواست گل بزند او خیلی خوب جلوی گل را گرفت اما باز هم کسی تشویقش نکرد.

فردای آن روز باز مسابقه فوتبال برگزار شد این دفعه هم یکی داشت گل می زد که صدای آخ آخ اوخ اوخ پام پام کارلس بلند شد ولی او توپ را گرفت و گل نشد ولی خودش بدجوری زمین خورده بود که مربی آمد و کمکش کرد تا بلند شود.

بعد از مسابقه وقت ناهار بود که کارلس یادش رفته بود غذایش را بیاورد. از خانم معلم اجازه گرفت و رفت تا دستهایش را بشوید وقتی برگشت دید ظرف غذایش سنگین است. وقتی بازش کرد دید بقیه ی کتاب ها برایش خوراکی گذاشتند. خیلی خوشحال شد و بلند گفت ممممنووووننننم و همه با هم دوست شدند. از آن به بعد کارلس دیگر تنها نبود و دیگر احساس ترس و غم از مدرسه ی جدید و شهر جدید نداشت.

نویسنده: ماتینا مظفری

9 ساله تهران ، مرداد 1403

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ثبت نام

نام*

شماره موبایل*

کد تایید*

کد تایید ارسال شده به موبایل خود را وارد کنید

بازیابی کلمه عبور

شماره موبایل خود را وارد کنید*

بازیابی کلمه عبوربرگشت
بازیابی کلمه عبوربرگشت

کلمه عبور جدید*

تایید کلمه عبور جدید*

بازیابی کلمه عبور

کلمه عبور شما با موفقیت تغییر یافت