آرامش پس از طوفان
پسرک داد میکشد: «تو باید با من بازی کنی!»
دخترک داد میکشد: «نمیکنم!»
پسرک صدایش را بالاتر میبرد: «ولی ما داشتیم بازی می کردیم!»
دخترک طوری که لج پسرک بیشتر دربیاید ادایش را درمیآورد: «ولی من از این بازی خوشم نمیاد!»
مادر که سرش از داد و بیداد بچهها درد گرفته با کلافگی میگوید: «بچهها چی شده؟ یه کم آرومتر!»
پسرک: «اون با من بازی نمیکنه! بهش بگو باااااااید با من بازی کنه!»
مادر: «من نمیتونم مجبورش کنم با تو بازی کنه.»
پسرک: «ولی ما وسط بازی بودیم و اون یه دفعه رفت!»
مادر: «خب شاید از چیزی ناراحته.»
رو به دخترک: «چرا بازی نمیکنی با داداشت؟»
دختر با بیتفاوتی میگوید: «دوست ندارم بازی کنم!»
پسر از بیتفاوتی او بیشتر عصبانی میشود و داد میزند: «پس منم هولت میدم که بخوری زمین و له بشی!»
مادر: «تو حق نداری بهش آسیب بزنی!»
پسر: «پس تو باید بهش بگی بیاد با من بازی کند، وگرنه…»
مادر: «لطفا ادامه نده! برو به بازیت ادامه بده اگر خواست خودش میاد.»
پسر با حرص دندانهایش را به هم فشار میدهد، دستهایش را بالا میآورد، وانمود میکند که چیزی را بر سر خواهرش میکوبد و با غضب به او میگوید: «باشه نیا! پیرزنِ ناتوان!» و بعد با حالتی شاکی میرود توی اتاقش و در را محکم پشت سرش میبندد.
مادر از این «فحش» خندهاش گرفته اما به روی خودش نمیآورد و میگوید: «متاسفم. نتیجهی بیادبی کردنت اینه که نمیتونی با خواهرت بازی کنی!»
در همین لحظه دخترک با صدای بلند میگوید: «باشه! الان میام باهات بازی میکنم.»
مادر با حالتی شاکی میگوید: «خب تو که میخواستی بازی کنی، چرا از بازی اومدی بیرون که دعواتون بشه؟»
دخترک با قیافهای حق به جانب، شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «حالا!» و میرود به سمت اتاق.
پسرک هم از اتاق بیرون میآید و با چهرهای که هیچ نشانی از آزردگی ندارد، شروع میکند به توضیح ادامه بازی. انگار نه انگار که لحظاتی قبل از شدت عصبانیت میخواسته خواهرش را کتک بزند!
مادر اول وسوسه میشود که پی حرفش را بگیرد و نگذارد بیادبی پسرک بیجواب بماند؛ اما وقتی میبیند آنها در عرض چند ثانیه اینچنین غرق بازی شدهاند، دلش نمیآید آرامش خانه را بر هم بزند.
دستش را زیر چانهاش میگذارد و لحظاتی به دنیای کودکانهی آن دو خیره میشود. از خودش میپرسد: «آخرین بار کی توانستهام کسی را اینطور تمام و کمال ببخشم؟»
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصهها👈 اینجاست.