باران میبارید و باد درختان باغچه را تکان میداد. گیسو در حال کشیدن نقاشی صدای زنگ را شنید. او به سمت آیفون رفت اما مادر زودتر رسید و در را باز کرد. گیسو تند و تند پلهها را پایین رفت. سعید با دوچرخه وارد حیاط شد. گیسو تند تند گفت: « چی شده داداش، چرا ناراحتی، کجا بودی، خیلی دیر کردی.» سعید در حالیکه دوچرخه را کنار باغچه قفل میکرد گفت:« چه خبره یکم آرومتر. دوباره که سلام یادت رفت. همهی لباسام خیس شده. بزار بیام داخل برات تعریف میکنم.>>
گیسو تند تند دوید و داخل رفت تا برای سعید حوله بیاورد. او از کنار آینه حولهی نرم و زرد رنگ سعید را برداشت و به او داد. سعید گفت:<< گیسو اگه یکمی بزرگتر بودی میتونستی با من بیای نانوایی. اون وقت مجبور نبودم این همه نونها را تنهایی بگیرم.>> گیسو در حالیکه انگشتانش را در موهای فرفریاش میچرخاند گفت::<<خب داداش حالا هم میتونم باهات بیام.>>
سعید گیسو را کنار آینه برد و گفت:<< ببین این حوله زرده را کجا میذاری، باید قد تو اینجا برسه.>> سعید نونها را به مادرش داد و به اتاقش رفت. گیسو در آینه ایستاد و به تصویرش خیره شد.
او در آینه مادر را روی چهار پایه در حال تمیز کردن پنجرهها دید.
باران هنوز تمام نشده بود. اما آرام تر میبارید. گیسو فکری به ذهنش رسید. به حیاط رفت و از گوشهی باغچه چهار پایهی کوچکی برداشت. بعد به آرامی بر روی آن ایستاد.
با خود گفت:<<وای چقدر خوبه. اینجوری بزرگتر شدم. اگه بزرگتر بشم میتونم مثل سعید برم نانوایی. میتونم مثل مامان آشپزی کنم. یا مثل بابا از پله بالا برم و پنجرهها را رنگ کنم.>> اما وقتی از چهار پایه پایین آمد لب هایش آویزان شد. چون دوباره همان فرفری کوچک شده بود.
مادر که از پجره گیسو را در حیاط میدید صدا زد:<< بیا داخل فرفری مامان. بیا سرما میخوری.>>
گیسو تند تند دوید و در ایوان نشست. دست هایش را زیر چانهاش گذاشت و با خود فکر کرد. چکار کنم بزرگتر بشم؟ اینجوری نمیشه. در همین وقت چشمش به کفشهای مادر افتاد.
با خود گفت:« خودشه پیدا کردم. با این کفشها مثل مامان بلندتر میشم.».
ولی دستش به آنها نمیرسید. به سمت حیاط رفت تا چوب خشک کن را برای پایین انداختن کفشها بیاورد. اما چند زنبور در آن نزدیکی ویز ویز صدا میدادند. گیسو ترسید. از زنبورها فاصله گرفت. منتظر شد. بادتندی میوزید. دقایقی گذشت و دیگر خبری از زنبورها نبود. گیسو چوب را برداشت و با آن کفشها را پایین انداخت. گروپ یکی از لنگهها پایین افتاد و اما لنگهی دیگر هنوز بالا بود. گیسو دوباره چوب را تکان داد و لنگهی دیگر هم پایین افتاد. او کفشهای تق تقی مادر را پوشید و تند و تند از پلهها پایین آمد که ناگهان پایش روی پلههای خیس لیز خورد.
آ آ آخ پام!
سعید با صدای جیغ و داد گیسو به حیاط آمد.
چی شده؟ چرا این کفشها را پوشیدی؟ چیکار کردی؟ .
سعید من من میخواستم..
سعید یک کیسه یخ از مادر گرفت و به حیاط آمد. ان را روی پای گیسو گذاشت و گفت:<< اشکال نداره فرفری. چیزی نیست.>> من باید برای مدرسه یه کاردستی درست کنم. نمیدونم چیکار کنم. فقط تو میتونی کمکم کنی. گیسو ابروهایش را بالا داد و گفت:<< داداش من؟ تو خودت که بزرگتری بهتر از من میتونی؟>> نه کی گفته. بزرگترها که هر کاری را نمیتونن انجام بدن. خیلی از کارها هست که فقط بچهها میتونن. تازه الان خود من اونقدر درس نوشتنی و خوندنی دارم که وقت برای بازی و درست کردن همین کاردستی ندارم. تو میدونی وقتی همسن تو بودم چقدر بیشتر بازی میکردم؟>>
گیسو از خوشحالی بالا پرید و گفت: << چه خوب. چه طوری باید بهت کمک کنم؟>>
سعید آبرنگ و مقداری مقوا به گیسو داد تا آنها را رنگآمیزی کند.او مشغول نوشتن تکالیف مدرسه شد. یک ساعتی گذشت و وقتی سراغ گیسو آمد، او را دید که با مقواهای رنگی چند درخت و یک رنگین کمان زیبا ساخته است. رو به گیسو گفت:<< وای آفرین گیسو چقدر خوب انجام دادی. حتما معلمم به من ستاره میده.منم اون ستاره را برای تو میارم. تو خیلی از من بهتر رنگ میکنی. نمیدونستم چجوری باید یه کاردستی خوب بسازم. خیلی شاد و خوشرنگه.>> آنها در حال جمع کردن خرده کاغذها و وسایل بودند که زنگ در به صدا در آمد.
خانم همسایه، هستی دختر کوچکش را به خانهی آنها آورده بود او باید چند ساعتی آنجا میماند تا مادرش برگردد.
مادر گیسو را صدا زد و از او خواست تا از اتاق انباری چند عروسک و اسباب بازی برای او بیاورد.
باران تمام شده بود و خورشید به آرامی بر روی گلهای باغچه میتابید. گیسو به انباری رفت. او در حال بیرون آودن عروسکها یک آلبوم قدیمی را به همراه یک دفترخاطرات پیدا کرد. همان جا نشست و آلبوم را ورق زد. گیسو صدای مادر را شنید که زودتر اسباب بازیها را بیار.عکسهایی که تا حالا ندیده بود توجه گیسو را جلب کرد. گیسو عروسکها دفترو آلبوم را برداشت. عروسکها را به مادر داد و به اتاق سعید رفت. سعید از گیسو پرسید:<< اینا را از کجا آوردی؟ اینا مال باباییه میدونستی؟>> او دفتر خاطرات را بازو شروع به خواندن کرد. پدرازخاطرات بازی با برادرها و خواهرش نوشته بود. گیسو در آلبوم عکس اردوهای مدرسه و همکلاسیهای پدرش را دید.
گیسو با اشتیاق به عکسها نگاه میکرد. او از سعید پرسید:<<بابایی هم مثل من قایم باشک و بازیهای بدو بدویی دوست داشته. سعید بابا تو این عکسها مثل من میخنده. ببین چقدر کوچیک بوده. بیا ببین. راستی چرا بابایی کمتر با ما بازی میکنه؟ >>
سعید کنار گیسو نشست ودر حالیکه به عکسها نگاه میکرد، گفت:<<خب میدونی بابا الان بیشتر وقت باید سر کار بره. اون دیگه مثل بچگیهاش فرصت بازی نداره.>>
گیسو در فکر حرفهای سعید، صدای گریهی هستی را شنید. عطر کوکوهای مادر از آشپزخانه میآمد. گیسو از سعید خواست آلبوم را در جای خودش بگذارد. او به سمت هستی رفت. هستی، همین که گیسو را دید زد زیر خنده. گیسو هم خندید. او یکی از عروسکها را برداشت و جلوی صورتش گرفت. گیسو از اینکه هنوز کودک بود و میتوانست تا هر وقت که میخواهد بازی کند خوشحال بود.
نسیم قصهها — مجله — آثار شما — گیسو و آلبوم خاطرات