یک پادکست سی دقیقهای
در این دوران کرونا که نه مهد کودکی به دادت میرسد و نه مدرسهای، سر و کله زدن مداوم با بچههایت، کلافهات کرده است. دلت میخواهد یک ساعت هم که شده از آنها دور باشی. یک دوری بزنی و برگردی. طوری که هیچ کس کاری به کارت نداشته باشد و کلمهی «مامان» را نشنوی.
بچه ها را به دستی امن میسپاری و میروی تا قدری پیادهروی کنی. هندزفری را در گوشت میگذاری تا پادکست مورد علاقهات را گوش کنی. حدود سی دقیقه است. چند دقیقه بعد صدای پادکست قطع میشود و صدای زنگ تلفن در گوشت میپیچد. لجات میگیرد. چرا نمیگذارند فقط و فقط برای خودت باشی؟ جواب میدهی. پِسَرَک است. میگوید معلمش چه تکالیفی برای فردا مشخص کرده و گوشی را به خواهرش میهد. او هم سفارش خرید دفتر نقاشی میدهد و … بله پیاده رویات را هم صاحب میشوند.
به اولی میگویی که مشقش را چطور باید بنویسد و برای انجام سفارش دومی، وارد لوازمالتحریر فروشی میشوی. با دقت دفترهای نقاشی را زیر رو میکنی و عکس جلد تکتکشان را نگاه میکنی. یکی را که عکس کارتون محبوبش روی جلد آن است، سوا میکنی. انگار تو هم در دلت به اندازهی خود او در هنگام دیدن دفتر، ذوق میکنی. پول دفتر را حساب میکنی و بیرون میآیی.
دوباره پادکستت را روی حالت پخش قرار میدهی. اینبار مرور چیزهایی که در یخچال کم داری، تمرکزت را به هم میزند. آن را متوقف میکنی و به ترتیب، وارد سوپر، سبزی فروشی و لبنیاتی میشوی.
حالا میتوانی با خیال راحت بقیه راه را مشغول گوش دادن به پادکست مورد علاقهات شوی! اما دستانت آن قدر پر است که نمیتوانی یکی از آنها را به سمت گوشت ببری و ضربهای به هندزفری وارد کنی.
فکر میکنی که شاید بهتر باشد از خیرش بگذری، اما دلت نمیآید از این کوچکترین تفریح هم چشم بپوشی. پلهی خانهای نظرت را جلب میکند. خریدهای یک دستت را روی پله میگذاری، پادکستت را روی حالت پخش میگذاری، خریدها را بلند میکنی و به سمت خانه راه میافتی.
در چند قدمی خانه، به هر زحمتی که هست آن را متوقف می کنی و میبینی حدود ۱۰ دقیقهاش باقی مانده. زنگ میزنی. مثل همیشه، بدون آنکه کسی آیفون را بردارد، در باز میشود. در حالی که از پلهها بالا میروی، در خانه باز میشود و صدای دعوایشان در راهرو میریزد.
دلت با شنیدن صدایشان گرم میشود. به نقش مادریات سلام می کنی. تو به «خانهات» برگشتهای.
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصه ها👈 اینجاست.