پشتکار بیپایان
ساعت حدود ۸:۳۰ صبح است. صبحانه بچهها تمام شده و در حال تعویض لباس دخترم هستم تا برای رفتن به مهد کودک آمادهاش کنم.
– مامان؟ من چرا باید برم مهد کودک؟
– چندین بار تا حالا در موردش حرف زدیم عزیزم. هر کس برای صبحش برنامهای داره: داداشت مشق مینویسه، من ناهار درست میکنم و قصه مینویسم، شما هم میری مهدکودک.
– (با غر) : آخه من دوست ندارم برم مهد کودک!
– میدونم دخترم. تو دوست نداری بری مهد. ولی لازمه که بری.
– آخه چرا؟
– چون یه مرحله از بزرگ شدنته. اونجا کنار بچههای دیگه چیزایی رو یاد می گیری که توی خونه یاد نمی گیری.
– ولی من دوستامو دوست ندارم. منو میزنن!
– (در حالی که می دونم این حرف بهانه است): آهااااا… خب…حتما بچه هایی هستن که آرومترن و شما رو نمیزنن…میتونی اونا رو برای دوستی انتخاب کنی.
– ولی من اونجا هیچی یاد نمیگیرم!
– (در حالی که دارم موهاشو میبافم و تو دلم قربون صدقه قیافهی نخودیِناراضیش میرم): پس این همه نقاشیها و کاردستیهای خوشگل که از مهد میاری خونه چیه؟
– اونا رو خودم بلد بودم! از اونجا یاد نگرفتم که!
– اما من یادم نمیاد قبلا چیزای به این قشنگی درست کرده باشی. تازه، شعرای جدید و سفال درست کردنم هست…کلی هم دوست تازه پیدا کردی که قبلا نمی شناختیشون…
– (در حال پوشیدن کفش): مامان! من دلم برات تنگ می شه!
– میخوای همدیگرو محکم بغل کنیم تا دلت کمتر تنگ بشه؟
– آره.
– (در حالی که محکم بغلش کردهام و فشارش میدهم) : خب…حالا دیگه برو تا دیر نشده!
– میشه دو تا شکلات ژله ای هم ببرم که اگه اونجا گریهام گرفت بخورم؟
– من (با استیصال): بردااااار.
شهرزاد کفشش را در میآورد و دوباره میآید داخل تا برود شکلات انتخاب کند.
– (در حال انتخاب) : هر دو تا رو خودم میخورما!!! به نیکی هم نمیدم. (نیکی دوستش است)
– باشه. هر طور خودت دوست داری. تموم شد؟
– (در حالیکه با خوشحالی شکلات ها را در کیفش میگذارد): بله!
– شهرزاد (با هیجان از کشفی بزرگ): ماماااااااااان!! یه فکری کردم!!!! بگم چی؟؟؟
– من (کلافه) : بفرمایید.
– شهرزاد: من از این به بعد دیگه نمیگم نمیرم مهد! فقط وقتی رفتم، همونجا گریهامو می کنم!
با صدای بلند می خندم. دیگر چیزی نمیگویم. میبوسمش، کمکش میکنم کفشهایش را بپوشد. خداحافظی میکنیم و میسپارمش به دست امن برادرش تا او را سوار سرویس کند.
با خودم فکر میکنم، کاش همیشه در زندگیاش برای رسیدن به تمام خواستههایش، همینقدر پشتکار داشته باشد و دست از تلاش بر ندارد.
آهی از سر آسودگی میکشم و به خودم یادآوری می کنم: این روزها هم تمام میشود نسیم؛ و وقتی برای خودش خانمی شد، از دلتنگی روزشماری میکنی که کی وقت میکند پیش تو بیاید تا با آن حرفهای شیرینش دلت را باز کند…کاش از من نرنجیده باشد.
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصهها👈 اینجاست.