درباره من
من گیابند ابراهیم زاده هستم.
گیابند اسم کردی است که به معنی یک نوع گل یا گیاه کوهستانی است.
باید بگویم که گیابند آدم سرسختی است. کسی که وقتی مشکلی برایش پیش میآید، شکوه و شکایت میکند، اما کم نمیآورد.
کسی که از بچگی روحیهی داستانسرایی داشت و برای خواهرهایش داستانهای خیالی سرهم هم میکرد. طوری که آنها باورشان میکردند. دختری که در مرزیترین نقطهی کشور در ۱ خرداد ۱۳۶۹ متولد شد. جایی که تا مقطع دبستان بیشتر مدرسه نداشت و از اکثر امکانات محروم بود. از همان بچگی در دنیای خیالی خودش پرسه میزد. سوار ابرها میشد و به یک جای خیلی دور سفر میکرد. با صدای دورونش صحبت میکرد و خودش را دوست سنجابهای جنگل میدانست. هر وقت برای پیدا کردن گردو به درهی روستا میرفت، به دنبال سنجاب خیالی خودش میگشت تا به او گنجینهای نشان بدهد. دختر بچهای که کنجکاو و پر شر و شور بود. طولی نکشید که یادش رفت بچگی کند. چون اختلافات پدر و مادرش او را به یک کودک گوشهگیر و عصبی تبدیل کرد. اما دست از خیالبافی برنداشت و هر روز قصری از جنس مهربانی و آرامش برای والدینش میساخت که هیچ ناآرامی نمیتوانست وارد آن شود. بزرگ که شد احساس میکرد سقف آسمان روستایشان برای او زیادی کوتاه است. با وجود اصرارهایی که کرد نتوانست مادرش را برای رفتن به شهر و ادامه تحصیل راضی کند. آرزوهای زیادی برای آینده داشت اما دست یافتن به هیچ کدام ممکن نبود. از همان بچگی عاشق نوشتن بود و تنها کسانی که او را تشویق میکردند، معلمها بودند. در تمام دوران دبستان معلمها به او میگفتند در آینده نویسندهی بزرگی میشود. انشاهای تمام بچههای محل را با اشتیاق مینوشت. از یک جایی به بعد تنها آرزویش ادامه تحصیل و نویسنده شدن بود. اما احساس میکرد چون سواد کافی ندارد، نمیتواند بنویسد. بالاخره ازدواج کرد و از روستایی که فکر میکرد سقفش کوتاه است، به شهر حافظ و سعدی رفت. سالیان سال در خیالش نوشت و در واقعیت فکر کرد که از رویایش دور و دورتر شده است. تا اینکه بعد از به دنیا آمدن دختر دومش بیماری افسردگی به سراغش آمد و برای فرار از غول افسردگی به دنبال رویایش رفت. در کلاسهای نویسندگی زیادی شرکت کرد و هر روز شاهد پیشرفتهای خودش بود و که حاضر به پذیرفتنشان نبود. همیشه فکر میکرد یک قدم از هر چیزی و هر کسی عقبتر است. او با وجود محدودیتها و مخالفت شدید اطرافیانش که برای نوشتن داشت، دو سال مداوم نوشت و سعی کرد یاد بگیرد. در کنار همهی تلاشهایی که برای نوشتن و بهتر نوشتن میکرد، شغلش را که خیاطی بود رها نکرد. در آخر به گروه قصه گویی نسیم فرخنده پیوست و همهی تمرکزش را گذاشت تا بتواند هر چند اندک اما دنیای کودکان را بهتر کند. او دلش نمیخواست بچههای خودش و دیگر کودکان سختیهایی مثل دوران کودکی خودش را تجربه کنند و از همه مهمتر پا به دنیای کودکان گذاشته بود تا کودک درون خودش را پیدا کند.