علی پسری ده ساله با چشمانی سیاه و قدی متوسط و ظاهری نامرتب مثل همه ی پسر بچه ها
همیشه گوشه کلاس دور از هیاهوی بچه ها می نشست آرام به نظر می آمد پدرش گارگری عبوس بود بیشتر وقت اش را سر کار می گذراند مادرش زنی پرکار اما کم حوصله خانه کوچک شان در حاشیه شهر جایی برای تحمل کردن بود تا زندگی از کودکی علی یک آرزو داشت ساختن خانه ای زیبا و آرام که هیچ کس در آن داد نزندخانه باشد نه میدان توپخانه هر کس برای خودش جایی داشته باشد اما این آرزو در میان نمره های ضعیف ریاضی و سرزنش های پدرش گم شده بود
خانم کیانی معلم جدی و سخت گیری بود هنوز وارد نشده نگاه سنگینی به بچه ها می انداخت مثل این که با مجرمان خطرناکی روبرو است
خوب امروز چی داریم ؟ علی تو بگو؟حتما می دونی؟
علی که سرش پایین بود و مدادش را سفت در دست گرفته بود گفت نه خانم
نه خانم ؟ مثل همیشه کجا هستی علی ؟
بچه ها پچ پچ می کردند و زیر جلکی می خندیدند
زنگ تفریح علی کنار دیوار نشسته بود و نقاشی می کشید خانه ای را نقاشی کرد دیوار ها پنجره ها سقف اما چیزی کم داشت سهراب به او نزدیک شد علی باز هم خونه می کشی علی خندید آره دارم خونه می کشم
—- پس چرا همیشه نصفه ن؟ نمی تونی تمومشون کنی؟
حرف سهراب مثل رعد در سر علی صدا می کرد چرا این خانه ها همیشه نیمه تمام هستند
علی همچنان درگیر سوال سهراب بود که زنگ تفریح تمام شد و به کلاس هنر و نقاشی رفتند معلم هنر مردی سالخورده و خوش برخورد بود که شیطان ترین بچه های کلاس هم نمی توانستند صبرو حوصله او را به عصبانیت تبدیل کنند آقای شفق گفت بچه ها امروز می خواهم چیزی خاص بکشید و روی تخته نوشت آرزوهای خودتان رانقاشی کنید
علی سرش را بالا آورد آرزو؟خانه زیبایی که همیشه درذهنش بود را به یاد آورد شروع به کشیدن کرد خانه ای با آسمان صاف و روشن یک درخت وپنجره ای رو به آسمان پنجره هایی کامل بزرگ که خانه را پر نور می کند.
معلم با دقت به نقاشی نگاه کرد خیلی قشنگه .این خونه مال کیه؟
علی با صدایی آرام گفت نمی دانم شاید مال من باشد
معلم لبخند زد چرا اینقدر نیمه تمامه؟ کی تموم اش می کنی ؟
علی شانه بالا انداخت نمی دانم
معلم به آرامی گفت آرزو هایی را که داری اگر باور کنی خانه هم کامل و تموم می شه. اول خودت باید بهش ایمان داشته باشی .
شب علی در خانه یادش می آمد که روزی مادرش در حالی که ظرف می شست داستان هایی از قهرمان ها می گفت هر کسی که بخواد می تونه یه چیزی رو بسازه که دنیا رو بهتر کنه.
اما حیف آن خاطرات کجا رفته بودند؟چرا حالا پدرش فقط تنها چیزی که می گفت این بود نمره ریاضی چند شدی؟با این وضعیت تو هم باید بجای معمار شدن بیایی آجر بالا بیندازی .
روزها همان طور می گذشت و علی به مدرسه می رفت و بر می گشت بدون هیچ تعقییری یکی از همین روزها خانم کیانی از بچه ها خواست انشایی بنویسند با موضوع آینده من
علی مدتی به صفحه سفید دفتر خیره شد آرزو هایت را که باور کنی خانه هم ساخته می شود .و علی به یک باره شروع به نوشتن کرد من می خواهم معمار بشوم خونه هایی بسازم که توشون هیچ کس ناراحت نباشه خونه هایی که مثل یه قصه قشنگ باشن
خانم کیانی انشای علی را خواند و گفت خیلی عالی است چرا اینقدر از آرزوهایت کم حرف می زنی ؟ علی لبخندی زد و در دلش گفت اخه مدت ها بود که گم شان کرده بودم
نسیم قصهها — مجله — آثار شما — علی و آرزوهای گم شده