جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

چاقالو می‌دونه، دردونه می‌تونه

به نام خدای بخشنده و مهربان
چاقالو می‌دونه، دردونه می‌تونه
در دل خاک نرم، دانه‌ای زندگی می‌کرد که اسمش دردونه بود؛ یک دانه‌ی قهوه‌ای‌رنگ کوچولو. جایی که اون زندگی می‌کرد، تاریک و امن بود. دردونه وقتی صداهای بیرون از خاک را می‌شنید، توی خاک فرومی‌رفت و به خودش می‌لرزید.
دردونه فقط و فقط یک دوست داشت به اسم چاقالو. چاقالو، یک کرم تپلو و خیلی پرحرف بود که یک خال طلایی روی بدنش داشت. او همه‌جای خاک را دیده بود، از ریشه‌های محکم درخت‌های بزرگ گرفته تا تونل‌های مخفی زیر زمین. هرموقع که چاقالو نبود، دردونه یا ساکت بود یا با خودش حرف می‌زد و شعر می‌خواند:
«دردونه اینو میدونه/ که توی خاک میمونه/ نمیخواد از جاش بجنبه/ چون چاقالو تنها میمونه.»
یک روز، بوی خوبی در دل خاک پیچید. دردونه نفس عمیقی کشید و بعد صدای شرشری را شنید. چاقالو همان‌طور که ملچ‌ومولوچ می‌کرد، روی خاک خزید. مثل دردونه نفس عمیقی کشید و گفت:
«اگه گفتی این صدای چیه؟»
دردونه بیشتر توی خاک فرورفت و همان‌طور که اطرافش را ‌می‌پایید، گفت:
«اوم… نمیدونم، تو بگو.»
چاقالو روی خاک غلتی زد و گفت:
«صدای بارونه، وقتی بارون می‌باره همه‌چی بوی تازگی می‌ده. دوست داری بری بالا و ببینی دنیا چه شکلیه؟»
دردونه لرزید، چشم‌های گرد و مشکی رنگش را بست و گفت:
«نمیخوام برم اون بالا/ شاید یه نور ترسناک/ یا یه چیز خطرناک/ بخواد منو بخوره/ بگیره و ببره»
چاقالو خندید و گفت:
«هه هه هه، این‌طور که فکر می‌کنی نیست. بالا هم ترسناکه هم قشنگه. مثلاً وقتی بارون می‌آد، بعدش نور می‌تابه به قطره‌های بارون و اونا می‌درخشن. تازه کلی گل و گیاه وجود داره که یه روزی مثل تو یه دونه‌ی کوچولو بودن.»
دردونه اولش از حرف‌های چاقالو خوشش نمی‌آمد. اما کم‌کم کنجکاو شد و دلش خواست که بیرون از خاک را ببیند. از آن روز به بعد، شب‌ها خواب دنیای بیرون را می‌دید، خواب درخشش قطره‌های باران که چاقالو برایش تعریف کرده بود. یک روز که باز باران بارید و بوی خوشش در دل خاک پیچید، دردونه احساس عجیبی داشت. انگار یک چیزی درونش را قلقلک میداد. تا اینکه از‌ بدنش یک رگه‌ی سبز بیرون زد. دردونه با وحشت فریاد زد و گفت:
«وای وای این چیه؟/ چرا بدنم این‌جوریه؟/ چاقالو دوست خوبم/ بیا برس به دادم» و های‌های گریه کرد.
کمی که گذشت، صدای تکان خوردن ریشه‌ها و دانه‌های دیگر را شنید. بعضی دانه‌ها به سطح خاک نزدیک‌تر شده بودند. چاقالو هن‌وهن‌کنان خودش را به دردونه رساند و گفت:
«حالت خوبه؟ الآن وقتشه، آماده‌ای دردونه؟ فقط کافیه مثل بقیه دونه‌ها بری بالا»
دردونه با چشم‌های پر از اشکش به اطراف نگاه کرد و گفت: «اون بالا من تنها میشم/ بی دوست و بی همدم میشم»
و باز های‌های گریه کرد. چاقالو وقتی دید دردونه گریه می‌کند، شروع کرد به شعر خواندن:
«بالا پر از نوره/ پر از گلای خوشبو/ نسیم می‌آد/ بارون می‌آد/ دنیا می‌شه گلستون»
دردونه همان‌طور که به حرفهای چاقالو گوش می‌کرد، با خودش گفت:
«دلم میخواد برم بالا/ اما چطور بگم حالا؟/ که هنوزم می‌ترسم/ کمی به خودم می‌لرزم»
کمی که گذشت دردونه آرام‌تر شد و به دانه‌های دیگر نگاه کرد. یکی‌شان رگه‌های سبز بیشتری داشت. دیگری با سرعت به بالا حرکت می‌کرد و می‌خندید. دردونه وقتی دید همه دانه‌ها خوشحالند، با خودش گفت:
«منم میخوام برم بیرون/ دوست بشم با این و اون/ مثل بقیه سبز بشم/ بخندم و شاد بشم»
سپس آرام آرام خودش را بالا کشید. از خاک مرطوب گذشت. نور، صورت خیسش را نوازش کرد.
دردونه چشمهایش را بست و لبخند زد. در بالای خاک، گیاه‌هایی را دید که برگهای تازه و کوچکی داشتند و کمی زودتر از خودش سبز شده بودند. آنها به هم لبخند می‌زدند و با نسیم
می‌رقصیدند. یکیشان به دردونه گفت:
«خوش اومدی، اسمت چیه؟»
دردونه کمی خودش را جمع کرد و با صدای آرامی گفت:
«من… من دردونه‌ام/ از این به بعد اینجا می‌مونم»
گیاه زیبا در جوابش گفت:
«چه اسم قشنگی. بیا با پروانه‌ها بازی کنیم و با نسیم برقصیم»
همان موقع چاقالو از پایین صدا زد:
«دردونه حالا می‌تونی با بقیه دوست بشی، قصه‌ت رو واسشون بگی و قصه‌ی اونا رو هم بشنوی.»
دردونه کم‌کم رشد کرد و برگ‌های کوچکی درآورد. نور خورشید، صدای باران و دوستهای جدیدش، همه برایش عجیب اما شیرین بود.

یک روز که مشغول حرف زدن با گل‌های بابونه و
بنفشه بود، پروانه‌ی سفید و زیبایی نزدیکش آمد. دردونه با دهان باز به پروانه خیره شده بود. روی‌ یکی از بال‌های پروانه، یک خال طلایی بود. پروانه چرخی زد و گفت:
«منو شناختی؟»
چشم‌های دردونه از تعجب گرد شد، لبخندی زد و گفت:
«چاقالو؟ تو چاقالویی؟»
پروانه با بال‌های براق و سفیدش، دردونه را نوازش کرد و گفت:
«آره منم چاقالو. خوشحالم از خاک اومدی بیرون. می‌دونستم که می‌تونی. از این به بعد کار تو کمک کردن به دونه‌هاییه که میترسن از خاک بیرون بیان.»
پروانه این را گفت و رفت. بعد از رفتنش، دو کفشدوزک برگی را پر از آب کردند و به سمت دردونه بردند. دردونه تا تصویر خودش را در آب دید، از خوشحالی جیغی کشید و گفت:
«چاقالو اینو می‌دونست/ که دردونه می‌تونه/ یه گل طلایی بشه/ زیبا و خوشبو بشه»
همه‌ی دوست‌های دردونه از شادیش خوشحال شدند. نسیم بیشتر وزید. گلها شروع کردند به رقصیدن و آواز خواندن:
«دردونه خیلی خوشحاله/ اون حالا یه گل قشنگه/ با ترس و تاریکی میجنگه»
دردونه حالا به غیر از چاقالو، دوست‌های دیگه‌ای هم داشت.

2 پاسخ

    1. سلام رومیناجان، وقتتون بخیر و خوشی.
      خیلی خوشحالم که از داستانم خوشتون اومده، امیدوارم فرزند گلتون هم خوشش بیاد. 😍🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به سایت
نام کاربری / ایمیل / شماره موبایل خود را وارد کنید
بازیابی کلمه عبور
شماره موبایل یا پست الکترونیک خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید خود را در کادر زیر وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد
ورود به سایت
شماره موبایل یا ایمیل خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید خود را در کادر زیر وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ثبت نام در سایت
شماره موبایل / ایمیل را تایید و اطلاعات را تکمیل کنید
شرایط استفاده از خدمات و حریم خصوصی نسیم قصه ها را می پذیرم.
ثبت نام در سایت
شماره موبایل یا ایمیل خود را وارد کنید
شرایط استفاده از خدمات و حریم خصوصی نسیم قصه ها را می پذیرم.
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید خود را در کادر زیر وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر

نسخه اپ پیشرو یا PWA سایت نسیم قصه ها را به صفحه اصلی دستگاه خود اضافه کنید

1. برنامه را در مرورگر سافاری باز کنید.

2. بر روی دکمه Share کلیک کنید.

3. دکمه Add To Home Screen را کلیک کنید.