من آنجا توی قفسه بودم. توی قفسه ی فروشگاه بودم. آقایی مرتب ما را جابجا می کرد. من با خواهر و برادرهایم توی بسته ی تخم مرغ بودم. حوصله ام سرفته بود تا این که یک دختر با شال قرمز روی انگشتان پاهایش ایستاد و بسته ی ما را برداشت. او ما را به خانه یشان برد و در یخچال گذاشت.
او هر روز یکی از ما را می خورد. من و خواهر و برادرهایم هر موقع دست دختر کوچولو را می دیدیم، بدن مان می لرزید. تا اینکه نوبت به من رسید. اما من نمی خواستم خورده شوم. برای همین با بال جادویم پرواز کردم و از پنجره بیرون رفتم. من افتادم روی یک برگ.
ناگهان کفشدوزک کوچکی را دیدم به او نزدیک شدم و گفتم:
– سلام دوستم اسمت چیه؟
کفشدوزک کوچولو چشم هایش گرد شد و گفت:
– تو دیگه چه موجودی هستی؟ از فضا آمدی؟
– نه بابا من از یخچال دختر کوچولو فرار کردم. من تخم مرغ پرطلایی هستم.
– عجب! من تا به حال چنین چیزی ندیدم!
– بیخیال! بیا با هم بازی کنیم!
من با خوشحالی روی برگ بالا و پایین پریدم. ناگهان کفشدوزک از روی برگ افتاد و من هم افتادم در لانه خانم کلاغه که در شاخه های پایین تر قرار داشت.
در لانه ی خانم کلاغه سه تا تخم بود. خانم کلاغه عصبانی شد. چون که فکر می کرد تخم مرغ پرطلایی می خواهد لانه اش را بگیرد.
نوک محکمی به من زد و من از لانه افتادم پایین.
موقع افتادن بال های جادوی ام به کمکم آمدن و من آرام توی باغچه کنار کرم خاکی افتادم.
کرم خاکی به سختی خاک را میکَند تا گل و گیاهان بتوانند نفس بکشند.
کرم خاکی با تعجب به تخم مرغ گفت:
– تو چه جانوری هستی؟ از فضا آمدی یا چیزی تو این مایه ها؟
– نه بابا من تخم مرغ پرطلایی هستم.
– چه اسم عجیبی!
– زیاد هم اسم عجیبی نیست.
– باشه حالا میذاری کارم رو بکنم؟
– میشه بیای با من بازی؟ تو رو به خدا!
– نه بچه جون بذار کارم رو بکنم!
– آخه چرا نمیشه؟ چند دقیقه کارت رو بذار کنار و بیا با هم بازی کنیم.
– نمیشه بچه جون حالیت نیست؟
– پس بذار کمکت کنم!
– نه این کار تو نیست!
– به نظرت کار من چیه؟
– بازی کردن و خوشحال بودن!
– اما من آرزو دارم که هنگام بازی کردن یک همبازی داشته باشم. اینطوری خوشحال تر می شوم.
– پس که اینطور!
همان موقع یک پسر بچه توپش کنار من افتاد. پسر بچه من را دید که بال طلایی دارم. برای همین من را برد به خانه یشان و با من بازی کرد و من به آرزویم رسیدم.