آن شب با وجود آنکه همه چیز مثل شبهای دیگر بود، مارال اصلا خوابش نمیبرد.
درتختِ گرم و نرمش درازکش بود و باچشمان باز خیره به سقف.
سقفِ تاریکِ اتاقش پر بود از ستاره های ریز ودرشتِ شبنما، مارال برای چندمین بار شروع به شمردن ستاره ها کرد، این کارِ هرشبِ او بود.
اما امشب چیزی لابلای ستارهها فرق کرده بود، ریزستارهای درست بالای سرش اضافه شده بود!
مارال با خود فکر کرد:
– مگه میشه؟
امکان نداره!
اینا ستاره های مصنوعیان، واقعی نیستن که کم و زیاد بشن.
او آنقدر ستارههایش را قبل از خواب شمرده بود که مطمئن بود هرگز آن را قبلا ندیده.
با دقتِ بیشتر نگاه کرد و یکهو از جا پرید😧
ستاره کوچولو دستوپاهای ریزه میزهاش را تکان داد و به سختی خودش را از سقف جدا کرد و روی پتوی مارال انداخت.
مارال که حسابی ترسیده بود، پتویش را روی سرش کشید.
ستاره گفت: نترس، من نقرهطلام، امروز از وسطِ هفت آسمون اومدم پیشِتو.
نقره طلا آرااااام گوشهی پتو را تکان داد و گفت: -خوشحال نشدی؟
مارال با احتیاط پتو را از روی سرش پایین آورد و گفت:
-نقره طلا؟
چه اسم قشنگی، من دارم خواب میبینم.
نقره طلا گفت: نه! تو بیداری، باورکن، من اومدم با تو زندگی کنم.
مارال دستش را جلو بر و نقرهطلا پرید روی آن و از خوشحالی برق زد.
مارال گفت: من عاشقِ آسمون و ماه و خورشید و ستارههام و هرشب از همین پنجره باهاتون حرف میزدم.
نقره طلا جواب داد: بله من هم صدات رو میشنیدم وهمیشه آرزو داشتم بیام پیشِ تو.
آخه من عاشق دریام، دلم میخواد شیرجه بزنم وسط موجهاش؛ تو منو میبری دریا؟
مارال با نگرانی پرسید همین دریایی که پشتِ خونهی ماست و صدای موجهاش میاد؟
نقرهطلا گفت: دقیقااااا
گونههای مارال سرخ شد و نگرانی در چشمهایش موج زد و گفت:
-اما من از دریا خیلی میترسم، از چسبیدنِ شنهای خیس به پاهام چندشم میشه، وحشت دارم از وسطِ شنها خرچنگ بیرون بیاد.
صدایش از شدت ترس میلرزید.
نور از چهرهی نقرهطلا پرید و گفت:
-تو واقعا ترسیدی؟
مارال سّرّش را به نشانهی تأیید تکان داد و گفت: خیلی…
نقرهطلا گفت: حالا میفهمم چرا از بین اینهمه ستاره من برای دوست شدن با تو انتخاب شدم!
تو نیاز به کمک داری!
با این ترس چطوری اینجا زندگی میکنی؟
مارال گفت: – مجبوریم، چون کار پدرم اینجاست.
نقرهطلا مارال را بغل کرد و گفت: من کمکت میکنم با ترست روبرو بشی و باهم بریم ساحل.
مارال با وحشت گفت: من پام رو اون بیرون نمیذارم.
نقره طلا همینطور که کفِ دستهای مارال نشسته بود و به چشمهایش نگاه میکرد گفت:حسدونه هم کمکت میکنه.
مارال پرسید: حسدونه کیه؟
نقرهطلا گفت: -فرشتهی احساساتِ که توی قلبت زندگی میکنه.
-میتونی احساسش میکنی، اونم تو رو حس میکنه و از دریچهی چشمای تو دنیا رو میبینه.
اون تکتکِ احساساتت رو به یه شکلی توی صندوقچهاش نگه میداره تا هر وقت بهشون نیاز داشتی، بهتر احساست رو انتخاب کنی.
میدونستی شادی توی قلبت ستارههای ریز ریزِ رنگیه؟
هروقت خوشحال میشی،حسدونه صندوقچه رو باز میکنه و ستارههای شادی رو پرتاب میکنه توو هوا و همهی تنت پراز شوق میشه.
-مارال انگار که کشف بزرگی کرده باشه گفت: راست میگی، هروقت خوشحالم، پرانرژی میشم، بالا پایین میپرم و قهقهه میزنم، یعنی اینا بخاطر پخش شدن ستارههای رنگی شادیِ🤩
-وقتی ناراحتم چی؟
حسدونهی دلم هم ناراحت میشه😢
-نقره طلا گفت: معلومه، وقتی گریه میکنی صندوقچهی احساساتت لبریز از اشک میشه واشکها همه جای قلبت جاری میشن.
اونوقت حسدونه با توپکهای پنبهای و صورتیِ همدلی اشکهات رو پاک میکنه، برا همینه که وقتی گریه میکنی حالت بهتر میشه و سبک میشی، یادت باشه همهی احساساتت کنارهم تو رو کامل میکنن، و گریه کردن اصلا کار بدی نیست.
اما قول بده وقتی ناراحتی اینقدر اشک نریزی که حسدونهات رو اشک ببره و از دستش بدی، و هردو باهم خندیدن.
اونشب نقرهطلا و مارال اینقدرررر باهم حرف زدن تا توو بغلِ هم خوابشون برد.
صبح وقتی مارال بیدار شد، اولش فکر کرد خواب دیده، اما به محض اینکه چشماش رو باز کرد دید نقره طلا ایستاده جلوشو داره با لبخند بهش صبح بخیر میگه.
خیلی خوشحال شد، همون موقع یادِ حسدونه افتاد و گفت: مطمئنم الان اونم خیلی خوشحاله، نقره طلا چشمکی بهش زد و گفت قطعا همینطوره.
مارال نقرهطلا رو گذاشت توو جیبش و رفت آشپزخونه تا صبحانه بخوره، مامانش با خوشحالی بوسیدش و گفت: صبحت بخیر قشنگم، خوشحالم که اینقدر سرحال بیدار شدی.
مامان برای مارال چایی ریخت و نشست کنارش، همینطور که داشتن صبحانه میخوردن مارال پرسید مامان خرچنگها کجا زندگی میکنن؟
مامان با مهربونی گفت، بازم رفتی توو فکر خرچنگها؟
چندبار که برات گفتم، درسته خرچنگها توو ساحلِ دریاها زندگی میکنن اما هروقت آدمها بخوان نزدیکِ ساحل زندگی کنن اول تمام ماسه های اون قسمت رو از موجودات دریایی پاکسازی میکنن و اونها رو میبرن به قسمتهای دور از ادمها تا نه حیوانات دریایی به ادمها آسیب بزنن نه آدمها به اونها.
به این قسمتهای ساحل میگن مناطقِ حفاظت شده، برای همینه که ما اینجا زندگی میکنیم و هیچوقت هیچ مار و خرچنگی ندیدیم، اینجا امنِ امنِ دخترِ شجاعم. بالاخره تصمیم گرفتی بری ساحل؟
مارال درحالی که قلپِ آخرِ چاییش رو میخورد گفت، نمیدونم🤦♀️
مامان ادامه داد: اگه حس کردی امادگیش رو داری، امروز برای این تجربهی هیجان انگیز روز آفتابی و عالیایِ،دریا هم کاملا آرومه.
بعد هم کلاه آفتابی و ضد آفتاب رو گذاشت رو میز و گفت: مطمئنم از پسش برمیای، و بیرون رفت.
نقره طلا از توو جیبِ مارال پرید بیرون و گفت: بریم؟
ترس همهی وجودِ مارال رو گرفت و رنگش پرید، حس کرد چیزی در دلش پیچ و تاب میخورد، نقرهطلا گفت: این اضطرابِ، یا همون نگرانی که مثل گردباد توو دلت میپیچه، دستت رو بذار روو قلبت وچندتا نفسِ عمیق بکش تا طوفان نگرانیات آروم بشه،
حسدونه با هر نفسِ عمیقِ تو این گردباد رو ذره ذره جمع میکنه و میذاره توو جعبهی نگرانی صندوقچهاش.
بعد پارچِ آب رو هُل داد سمت مارال و گفت: آب بخوری حسدونه راحتتر طوفان درونت رو جمع میکنه. مارال کمی آب خورد و حس کرد دیگه قلبش تند تند نمیزنه.
مارال به صورت هردوشون ضدآفتاب زد، طفلکی نقره طلا اینقدر قلقلکش گرفت که دلش ضعف رفت و پهن شد روی میز، مارال هم حسابی بهش خندید و همین حالش رو خیلی بهتر کرد.
چکمه هاش رو پوشید و بطرفِ ساحل که دقیقا پشتِ خونشون و روبروی پنجره اتاقش بود راه افتاد، چند دقیقه قدم زد تااینکه زیر پایش نرم شد، ردِ چکمههاش روی ماسهها باقی مانده بود.
قلبِ مارال ب شدت میتپید
ایستاد
جرئتِ قدم برداشتن نداشت.
با صدای لرزان گفت: من میترسم.
دست کرد توی جیبش و نقرهطلا رو بیرون آورد.
عرق سرد پیشانی وکفِ دستهایش را پوشانده بود.
نقرهطلا گفت: نفس عمیق بکش، ببین هیچ ماسه ای به پاهات نچسبیده، جاشون توی این چکمهها امنه.
صدای مادرش در گوشش پیچید.
آرااااام قدم برمیداشت و عمیق نفس میکشید.
گفت: ماسهها واقعا نرم و لطیفن، دیگه صدای دریا نگرانم نمیکنه.
نقره طلا با خوشحالی گفت: تبریک میگم، تو خیلی شجاعی که با بزرگترین ترسِت روبرو شدی.آفرین دختر
مارال قوتِ قلب گرفت و خیلی آرام چکمهها را درآورد، و موفق شد پاهایش را روی ماسه های گرم و لطیفِ ساحل بگذارد
موج، آب دریا را روی پاهاش میریخت و عقب میرفت.
نقرهطلا شیرجه زد و روی آب شناور ماند و زیر نور آفتاب درخشید.
مارال بالبخند چشمهایش را بست و گفت: تمامِ تنم پراز قلبهای ریز ریز و رنگی شادیِ.
من وافعا خوشحالم
نقرهطلا پرید توو بغل مارال و گفت بهت افتخار میکنم.
مارال پاهای ماسهایش رو شست و با دامنش خشک کرد و چکمه هاش رو پوشید.
به اتاقش رفت.
نقره طلا رو بوسید و بابت کمک بزرگی که بهش کرده تشکر کرد.
نقرهطلا هم از مارال تشکر کرد که اونو به دریا برد و بزرگترین آرزوش رو برآورده کرد
و بهش گفت:
همهی ما ستاره ها وقتی موفق میشیم ماموریتون رو درست انجام بدیم تبدیل به مدال افتخار میشیم و تو که قهرمانِ این موفقیتی میتونی این مدال رو برای همیشه به لباست سنجاق کنی.
مارال با نگرانی پرسید، یعنی دیگه نمیتونی باهام حرف بزنی؟
نقره طلا گفت: بله، ولی حسدونه همیشه در قلبت و همراهته.
همون لحظه نقرهطلا با دستای ریزه میزهاش مارال رو بغل کرد، بوسید و تبدیل به مدالِ افتخار شد، و مارال برای همیشه اون رو به لباسش سنجاق کرد.
نسیم قصهها — مجله — آثار شما — مجموعه داستانهای احساسات مارال