من یک کفش هستم ،کفشی همیشه همراه آدمها،
هر بار کسی مرا می پوشد بخشی از خود رابا من شریک می شود.خاطرات، سنگینی ها،و حتی رویا هایش را، من همیشه تحمل می کنم چون می دانم این بخشی از سفر من است.
صبح که آرش مرا پوشید سنگینی خاصی زیر قدمهایش حس می کردم . سنگینی فقط گل های چسبیده به ته کفش نبود ،خاطراتی بود که با هر قدم او را دنبال می کردندصدای خش خش گل ها صدای لحظه هایی بود که از نو در ذهنش زنده می شدند: دویدن هایش در کوچه ها،زمین خوردن هایش ، و حتی خستگی هایی که هرگز فراموش نمی شدند.
خاطرات آرش سنگین و پر رنگ بودند. با هر گامی که بر می داشت من این بار را حس می کردم .وقتی به مدرسه رسید شلوغی حیاط مدرسه ،دیدن همکلاسی هایش او را به زمان حال کشاند قدم هایش آرام و سبک تر شدند. خاطرات مثل سایه ای درنور کم رنگ تر شدند. هنوز گل های خشکیده را با خود داشتم و ناله و زاری گل ها از سنگینی و همراهی با من ، به همراهان شلوغ خود گفتم این سنگینی هر چقدر هم سخت باشد گذرا است.
ظهر سامان مرا پوشید . پاهای او بزرگ تر و سنگین تر بودند. من به آرامی خودم را تعقییر دادم .پهن تر و محکم تر شدم تا بتوانم قدمهای سنگین اش را همراهی کنم.
او مسیر ناهمواری را آغاز کرد. راهی پر از خاک و گل . گل های تازه ای به کفم چسبیدندو سنگینی شان بیشتر شد . گل ها زیر لب می گفتند: چرا ما باید اینقدر سنگین باشیم؟
سامان بدونه توجه به من میان گل ها قدم بر می داشت .شاید اصلا به چیزی فکر نمی کرد . اما با هر گامی که برمی داشت حس می کردم وزنی بیش از خاک و گل روی من است .این وزن فقط جسمانی نبود سنگینی تلاش روزانه ایستادگی او در برابر مشکلات و بار سنگین تجربه زیستن همه و همه در قدم هایش جمع شده بود.
این سنگینی همان راه است این وزن قوی شدن است. من با تمام خستگی هایم بخشی از این ساختن هستم.
شب و قتی روژان مرا پوشید .سبک شدم چون پاهایش کوچک تر بود اما نه ضعیف تر خودم را به آرامی اندازه ی پاهایش کردم . این بار مسیر ما از خاک و گل نبود .او می خواست برقصد . صدای موسیقی ، نور، چهره های شاد، و چرخش های تند روژان گل ها ی خشکیده ای که از آرش و سامان به ته من چسبیده بودند را خرد می کرد و در هر چرخشی بخشی از آرش و سامان ناپدید می شدند و به شکلی دیگر ظاهر می شدند. آخرین تکه گل گفت: این پایان ما ست الان بخشی از جشن شده ایم
صبح روز بعد دوباره آرش مرا پوشید باران شب قبل زمین ها را خیس و گل آلود کرده بود. گل های تازه ای به کفم چسبیدند. بار دیگر گل ها نالیدند .من سنگینی و سبکی را تجربه کرد بودم آرام گفتم : هر کس مرا بپوشد بخشی از راه اش را در من جا می گذارد.من همیشه همراه او هستم.
نسیم قصهها — مجله — آثار شما — کفش های من