بانجی خرگوشه با مادرش به مهمانی رفتند. بانجی یک کتاب برداشت و شروع به خواندن کرد بعد از خواندن، یادش رفت کتاب را سر جایش بگذارد. سنجاب از او پرسید کتابم چرا نیست؟ بانجی خجالت کشید و نتوانست بگوید من خواندمش.
سنجاب گفت: بانجی تو برداشتی؟
بانجی با خجالتی گفت: من برنداشتم.
سنجاب گفت: راستش رو بگو.
بانجی خجالتش را گذاشت کنار و گفت: من کتاب را برداشتم ولی یادم رفت سرجایش بگذارم.
سنجاب گفت: چرا سرجایش نگذاشتی؟
بانجی گفت: الان پیداش میکنم.
سنجاب گفت: زود پیداش کن.
بانجی گفت: باشه، ببخشید.
سنجاب گفت: اشکالی نداره.
بانجی با خودش فکر کرد اگر خجالتی نباشم میتوانم با دیگران حرف بزنم و در مدرسه هم کلی دوست پیدا کنم.