قصه خرگوش خجالتی

قصه خرگوش خجالتی

بانجی خرگوشه با مادرش به مهمانی رفتند. بانجی یک کتاب برداشت و شروع به خواندن کرد بعد از خواندن، یادش رفت کتاب را سر جایش بگذارد. سنجاب از او پرسید کتابم چرا نیست؟ بانجی خجالت کشید و نتوانست بگوید من خواندمش.

سنجاب گفت: بانجی تو برداشتی؟

بانجی با خجالتی گفت: من برنداشتم.

سنجاب گفت: راستش رو بگو.

بانجی خجالتش را گذاشت کنار و گفت: من کتاب را برداشتم ولی یادم رفت سرجایش بگذارم.

سنجاب گفت: چرا سرجایش نگذاشتی؟

بانجی گفت: الان پیداش می‌کنم.

سنجاب گفت: زود پیداش کن.

بانجی گفت: باشه، ببخشید.

سنجاب گفت: اشکالی نداره.

بانجی با خودش فکر کرد اگر خجالتی نباشم می‌توانم با دیگران حرف بزنم و در مدرسه هم کلی دوست پیدا کنم.

نویسنده: هستی پورابراهیمی

من هستی پورابراهیمی هستم ۸ساله از کرج من ۳تا رمان خواندم و بعد از کلاس کتاب خوانی خوشم آمد بعد دوست داشتم یک نویسندگی حرفه‌ای بشم فردا خانم کتاب خوانی برامون جلسه نویسندگی گذاشت. من توی کلاس شرکت کردم و نویسنده شدم برای همین رفتم کلاس نویسندگی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ثبت نام

نام*

شماره موبایل*

کد تایید*

کد تایید ارسال شده به موبایل خود را وارد کنید

بازیابی کلمه عبور

شماره موبایل خود را وارد کنید*

بازیابی کلمه عبوربرگشت
بازیابی کلمه عبوربرگشت

کلمه عبور جدید*

تایید کلمه عبور جدید*

بازیابی کلمه عبور

کلمه عبور شما با موفقیت تغییر یافت