فصل اول
روزی بود روزگاری بود . درختی در کنار خانه ای کوچک برای خودش زندگی می کرد. اسم این درخت ، خب درخت بود. درخت از زندگی اش خسته شده بود. دلش می خواست آدم می بود و راه می رفت. یا مثل مورچه هایی که از سر و کولش بالا می رفتند کوچک و تند بود.
یک روز تصمیم گرفت خواسته اش را به درخت دانا بگوید و از او کمک بگیرد، پس آمد بلند شود که دید نمی تواند بلند شود. با خودش گفت:« اگر دست داشتم محکم آن را می کوبیدم روی پیشانی ام. البته ، اگر پیشانی داشتم.»
دینگ! ناگهان فکری که خیلی بکر بود به سرش زد:
می توانست روی یکی از برگ هایش برای درخته دانا نامه بنویسد!
پس از کرمی که روی شاخه اش بود خواست روی یکی از برگ هایش نامه ای را که می خواهد را بنویسد (روش نوشتن کرم، خوردن برگ است). در آخر نتیجه این شد:
ای درخت دانا! من از شما می خواهم در این موردی که قرار است به شما بگویم به من کمک کنید. من می خواهم…
ببخشید که همه ی نامه را نتوانستم برای شما بنویسم. چون درخت جان راضی نبود کسی نامه اش را بخواند. القصه باد آمد و برگ جویده شده ( یا همان نامه) را با خودش کند و برد تا به درست درخت دانا برساند.
فصل دوم
شب شد و درخت دانا هنوز جواب نامه ی درخت را نداده بود. درخت دوباره با خودش گفت:
شاید سرش شلوغ است، شاید فردا جوابم را بدهد.
بعد خوابید. ساعت 1:00 نصف شب بود که درخت جان شروع به خواب دیدن کرد.
در خواب…
درخت خواب می دید که پا و دست و دهان درآورده است! او می توانست حرف بزند، ناگهان صدایی را شنید:« تو خجالت نمی کشی؟! تو باید شکر گذار درخت بودنت باشی!»
درخت به سمت صدا برگشت.
گفت:« سلام ای درخت دانا! چرا این قدر عصبانی هستی؟»
_ من؟ من چرا عصبانی هستم؟! خوب چون تو شکر گذار درخت بودنت نیستی! می دانی چند حیوان دوست دارند درخت بودند و از خطر های زندگی و غم هایشان نجات پیدا می کردند؟!»
_ ولی درخت دانا…
_ هان؟! بله؟!
_ ولی من از زندگی ام خسته شدم!
_ خوب خسته باشی! خدا حتماً یک چیزی می داند که تو را درخت آفریده! حالا کاری می کنم که قدر درخت بودنت را بدانی!
_ ولی…
تا آمد چیزی بگوید از خواب بلند شد. احساس کرد سنگینی زیادی روی تنش است. کمی به اطرافش نگاه کرد. اِ! یک عالمه مورچه رویش بود! کمی بیشتر دقت کرد، وای! او هم مورچه بود! کمی هول شد، نمی دانست چه کار کند.
کمی بعد خودش را پیدا کرد. ناخوداگاه بلند شد. تعجب کرد. او می توانست تکان بخورد! خوش حال شد. درخت مورچه شده ی داستان ما آن قدر ورجه وورجه کرد که همه ی مورچه های دیگر به او نگاه کردند تا این که صدایی به گوش رسید:« خوب بچه ها ، امروز می خواهم همه ی شما بروید و برایم یک عالمه غذا بیاورید»
درخت یا مورچه می دانست که صدای ملکه است و باید به حرفش گوش کرد. پس رفت غذا جمع کند ، ولی تا از لانه بیرون آمد یکی از مورچه ها فریاد زد: «پناه بگیرید، آدمهای غول پیکر آمدند.»
بعد مورچه ی داستان ما به پشتش نگاه کرد و دید یک پای بزرگ دارد رویش فرود می آید.
او فوری رفت و پشت یک گیاه پناه گرفت. با خودش گفت: «ای وای، حالا باید چکار کنم؟» چیزی از این حرف نگذشت که مورچه بزرگ شد و تبدیل به یک آدم بالغ شد.
او دستانش را بالا آورد به آنها نگاه کرد و گفت: «وای آدم بودن خیلی بهتره، دیگه کسی نمی تونه تو را له کنه.» بعد از پشت گیاه بیرون آمد و به سمت شهر رفت. همانطور که راه می رفت مواظب بود پایش روی مورچه های بیچاره نرود. به شهر رسید و با خودش گفت: «بهتر است بروم و از فست فودهایی که آدمها همیشه از آنها تعریف می کنند بخورم.»
هنوز فست فودش را نگرفته بود که کسی فریادزنان گفت: «سیل!سیل! داره سیل میاد.» بعد همه مردم فرار کردند بجز مورچه ی آدم شده ما.
چون او تابحال سیل را تجربه کرده بود و فکر می کرد مثل درخت بودنش از زمین جدا نمی شود. اما سخت در اشتباه بود. سیل آمد و اون را از جا کند و همراه خودش برد. فریادزنان می گفت: «کمک! کمک! یک کسی کمکم کنه!» اما کسی به کمکش نمی آمد. همانطور که فریاد می زد درختی را دید و به آن محکم چسبید.
صدایی به او گفت: «حالا فهمیدی درخت بودن چه فایده هایی دارد؟»
آدم داستان ما به درخت نگاه کرد و او را شناخت.
گفت: «سلام درخت دانا. یادم رفته بود که شما در این منطقه هستید. وایسا ببینم! شما می توانید حرف بزنید؟!»
– نه، تو فقط می توانی صدای من را در سرت بشنوی.بگو ببینم چرا رنگت پریده؟
– ای درخت دانا! شما راست می گفتید! من باید شکر گذار درخت بودنم می بودم! می شود من را دوباره درخت کنید؟
– اگر قول بدهی که دیگر از من در این مورد کمک نخواهی و قدر درخت بودن را بدانی، دوباره درختت می کنم.
– باشد! باشد! قول می دهم!
بعد تبدیل به درخت شد و کنار درخت دانا زندگی کرد و از زندگی اش راضی بود.
یک پاسخ
آفرین به نویسنده که در آینده نویسنده بزرگی خواهد شد