زیبا
زیبا دختری ده ساله ، در محله ای شلوغ و پر جنب و جوش زندگی می کرد. خانه ای که او در آن بزرگ شده بود. پر از کتاب های رنگارنگ ، قاب عکس های خانوادگی،و وسایل ظریف که مادرش ساخته بود .پدر و مادرش همیشه تلاش می کردند ،فضایی برای یادگیری و گفتگو فراهم کنند.اگر زیبا سوالی می پرسید پدر با شوق وشور پاسخ می داد.مادر همیشه او را تشویق می کرد که خودش فکر کند و جواب ها را پیدا کند.اما گاهی وقتها از این محیط آگاهانه و جدی خسته می شد فکر می کرد همه چیز کمی سخت و جدی است و انتظار از او برای منطقی فکر کردن او را مجبور می کرد رفتارش را تنظیم کند راست اش حس می کرد همیشه تحت کنترل منطق و سوال و جواب است.
زندگی در مدرسه:
در مدرسه زیبا دختری بود که همیشه حرفی برای گفتن داشت .اواغلب پیشنهاد هایی می داد که بقیه را به فکر فرو می برد.اما گاهی این پیشنهاد ها آن قدر متفاوت بود که بچه ها حس می کردند او زیادی پیچیده است و می خواهد دانایی و عقل کل بودن اش را به رخ دیگران بکشد. یا این که بگوید من مثلا با شما تفاوت دارم . بیاید قوانین جدیدی را که من می گم رو به بازی اضافه کنیم .یا یه فکر بهتر داستان بازی را تعقییر بدیم با مزه تر می شود .راست اش بچه ها می خواستند با همان روش قدیمی بازی کنند و نیازی به حرف های اضافه نداشتن و همیشه یه جورایی از همه کاره بودن زیبا دلخور بودند.تا این که یک روز پاییزی دوستان زیبا مثل همیشه در حیاط مدرسه بازی می کردند ،زیبا با شور وشوق به سمت آنها رفت و گفت بازی چیه امروز؟ درست با نزدیک شدن او یکدفعه همه ساکت شدند. یکی از بچه ها گفت راست اش بازی رو شروع کردیم دیگه برا ی تو جا نداریم تازه ما دیگه می خواهیم بازی خودمون رو بکنیم پس نمی تونیم با تو بازی کنیم .زیبا همان طور که ایستاده بود انگار پاهایش به زمین چسبیده بود و دستهایش سنگین در کنارش آویزان بود.نگاهش روی صورت دوستان اش می چرخید و کلمات در گوشش اش زنگ می زد ذهن اش نمی توانست چیزی بگوید انگار زمان در یک لحظه متوقف شده بود بعد ضربه سنگینی در سینه اش حس کرد،حس خالی شدن.لبخندش روی صورت اش خشکیده بود . نمی توانست باور کند خشم و ناراحتی هم زمان به سراغ اش آمد.وقتی دوباره هم کلاسی هایش شروع به بازی کردند.به آرامی عقب رفت.
زنگ پایان مدرسه زده شد.زیبا وقتی به خانه برگشت در دلش حسی از خشم و غم، تاریکی ، سنگین ای می کرد. و مدام این فکر که هم کلاسی هایش او را کنار گذاشته اند نمی گذاشت درست فکر کند .با خودش تکرار می کرد چرا؟ و جواب می داد معلوم است دیگر خوب نیستم ،بلد نیستم ، به درد نمی خورم ، فقط حرف می زنم .آن هم حرف هایی که به درد هیچ کس نمی خورد .مادرش گفت : خسته نباشی ، چه خبرهای خوب ؟ روز خوبی داشتی؟زیبا سرش را به علامت تایید تکان داد. و در فکرش تکرار کرد روز خوب !!! بی دلیل از مادرش هم عصبانی بود . مادر گفت : تا لباس ات را عوض کنی و دستات روبشوری غذا هم آماده است .من منتظر تو بودم برای نهار زود بیا که دیر کنی میام تو رو درسته می خورم .و لبخندی مهربان روی صورتش نقش بست. زیبا در فکرش به مادر جواب داد بی خود منتظر من بودی ؟ اصلا دلم نمی خواهد صدای کسی را بشنوم من بی عرضه می خوام برم تنها باشم من امروز دوستا نم را از دست دادم آنها دیگر مرا نمی خواهند اما فقط با صدایی آرام گفت مامان من گرسنه نیستم کمی خسته ام می روم توی اتاقم استراحت کنم.
به سمت اتاق راه افتاد . مادر دخترش را می شناخت و می دانست اتفاقی بزرگ برایش افتاده خیلی دلش می خواست کمک کند تا بداند چی شده؟ اما زیبا نمی خواست چیزی بگوید بنابر این سکوت کرد. و با همان لحن محبت آمیز گفت : هر وقت خواستی بیا با هم غذا بخوریم وکمی هم حرف بزنیم اینقدر از صبح تنها بودم که دلم برای صحبت با دخترم تنگ شده
زیبا در اتاق تنها نشسته بود و برای هزارمین بار صبح و رفتار دوستان اش را مجسم می کرد و به آنها جواب می داد و سوال می پرسید چرا؟ چرا؟ غمگین تر می شد . در تنهایی اتاق گریه کرد . این بار فقط ناراحت و غمگین بود و آتش خشم رفته بود .داشت نقشه می کشید برای این که حال دوستان اش را بگیرد و به آنها بخندد با این فکر لبخندی زد .آهان همینه می روم و به آنها می گم کودن ، احمق ، بی سواد، این فکر ها فقط برای یک لحظه او را خوش حال کرد . دوباره فکر اینکه دوستانش او را کنار گذاشته اند به سراغ اش آمد . دفترش را برداشت و شروع کرد به نوشتن داستانی در باره دختری که دوستان اش او را کنار گذاشته اند
و هنگام نوشتن سعی کرد خودش مشکل را حل کند راه حلی پیدا کند . دخترک داستان مسیر جدیدی راپیدا کرد. دوستان تازه ای در این مسیر جدید بودند . دختر داستان به خودش می گفت خودت را همان طور که هستی دوست داشته باش .بعد از نوشتن داستان آرامش خوبی پیدا کرد،هنوز غمگین بود ولی انگار چیزی درون اش روشن شده بود. تجربه جدیدی که به او یاد داده بود می شود مسیر های دیگر را هم امتحان کرد.تازه گرسنه هم بود !!!!!!!!!!!
روز بعد زیبا هنوز هم می خواست به سمت دوستان سابق اش برود اما به کتابخانه مدرسه رفت. گروهی از بچه ها در ورودی کتابخانه سرو صدا می کردند. چشم اش به معلم ورزش افتاد که کنار میز کتابدار ایستاده بود .یکی از بچه ها کتابی از دست اش به زمین افتاد. معلم بی آنکه چیزی بگوید سریع و عصبانی به سمت شان رفت و با تندی بازوی یکی از بچه ها را گرفت. کودک راکمی عقب تر برد و با صدایی که به وضوح خشم در آن موج می زد گفت: کی می خواهی مثل آدم رفتار کنی؟ نه مثل …….یک مشت وحشی!! زیبا بی اختیار چند قدم عقب رفت ولی حس می کرد باید حرفی بزند، چیزی به معلم بگوید .اما معلم نگاهی به او انداخت و بدون هیچ حرفی از کتابخانه بیرون رفت.
زیبا شنید که گروه کوچکی در باره درست کردن روزنامه دیواری حرف می زدند آرام به آنها نزدیک شد و به حرفهایشان گوش کرد. زیبا گفت: من می توانم داستانی برای روزنامه دیواری بنویسم.بچه ها با شور و اشتیاق از او و ایده اش استقبال کردند.در همان حال مدیر مدرسه وارد کتابخانه شد نگاهی کوتاه به جمع انداخت و با حرکتی آرام اما مصمم به سمت زیبا رفت. بعد چند جمله کوتاه در باره نظم و مشارکت گفت.
دست اش را روی شانه زیبا گذاشت و با نگاهی که انگار زیبا راکودکی کوچک می بیند که نیاز به راهنمایی دارد. گفت: خوبه که کار می کنی ، اما باید یاد بگیری که داستان نوشتن یک مرحله است . وقتی بزرگتر شدی دیگه وقت این چیزا نیست. بعد هم بدون اینکه منتظر پاسخ بماند به سمت میزکتابدار رفت.
زیبا مدتی به حرفهای مدیر فکر کرد . در نهایت تصمیم گرفت کاری را که دوست دارد را ادامه دهد. داستان اش را برای گروه خواند و تحسینشان را شنید. هر چند هنوز هم دلش برای دوستان قدیمی اش تنگ می شود اما فهمیده بودکه نمی تواند منتظر بماند تا دیگران دوباره او را بپذیرند. باید مسیری پیدا کند که خودش باشد.