شب شده است
شب شده است. پس از گذراندن یک روز شلوغ با بچهها و گذراندن هفت خوان رستمِ جمع کردن اتاق و مسواک زدن و لباس عوض کردن و کتاب خواندن و… بچهها را راهی رختخواب میکنی. به آنها شب بخیر میگویی و میخواهی از اتاق خارج شوی درحالیکه قند در دلت آب میشود که قرار است به زودی با خودت خلوت کنی. اما هنوز در اتاقشان را نبستهای که یکی از آنها صدایت میزند. آب میخواهد. در تمام عمرت درخواستی انقدر ناعادلانه به نظرت نیامده است. لیوان آب را به دستش میرسانی، او را سر و سامان میدهی و تا میخواهی پایت را از در بیرون بگذاری، دیگری میگوید: مامان!
انگار در آن لحظه آلرژی ات به این کلمه عود می کند! در دلت میگویی: مامان و …! اما به زبان میگویی: جانم؟ میگوید: دوستت دارم.
بلافاصله از آنچه در دلت گذشت احساس گناه میکنی. بغلش میکنی و پنج دقیقه دیگر هم در اتاق میمانی تا هم جواب این ابراز محبت را داده باشی و هم عذاب وجدانت را تسکین دهی. دیگر آرام شدهاند. همه چیز خوب است.
از اتاق بیرون میآیی. مفهوم فراغت در تو تجسم میابد. دلت میخواهد بخوانی، بنویسی، ایدهپردازی کنی، رویاپردازی کنی و به دنیا بگویی: «بالاخره خانه ساکت شد! من میتوانم هر کاری دوست دارم انجام بدهم!»
اما بعد از گذشت یک ساعت، حس میکنی به پلکهایت وزنهای وصل کردهاند که آنها را پایین میکشد. غصهات میشود. با خودت میگویی نه! امکان ندارد! از صبح منتظر این ساعتهای خلوت خانه بودهای و حالا خستگی مفرط دارد آن را از تو میگیرد!
بلند میشوی و دست به دامن چای میشوی! اما نه، چای هم حریف این حجم از خستگیات نمی شود.
ولو می شوی روی تخت.
با خودت قرار میگذاری که صبح زودتر از خواب بیدار شوی و قبل از بیدار شدن بچه ها کارهایت را تمام کنی. اما صبح با واژهی دلانگیز «مامان» از خواب بیدار میشوی. باز هم آنها برنده شدند! بغلشان میکنی، آنها را میبوسی و دل به دنیای کودکانهشان میسپاری تا ببینی امروز را چطور برایت رقم خواهند زد.
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصهها 👈 اینجاست.