مادر به سبک اینستاگرام
صدای زنگ ساعت بلند میشود. پلکهایت آنقدر سنگینند که گویی هنوز نیمه شب است. تا نزدیکیهای سحر، بین اتاق خودت و بچهها در رفت و آمد بودهای؛ چون طبق مطلب آموزندهای که اخیراً در پیج اینستاگرام خواندهای، «وقتی بچه را به تخت خودش فرستادید، دیگر تحت هیچ شرایطی نباید او را در تخت خودتان بخوابانید» (حتی اگر خودتان سَقَط شوید!).
کورمال کورمال گوشی را برمیداری و زنگ را ساکت میکنی. دوباره سرت روی بالش میافتد. به خودت وعده میدهی که فقط دو دقیقهی دیگر میخوابی. بعد از مدتی، یک دفعه به خودت میآیی! با دلهره، به ساعت دیواری بالای سرت نگاه میکنی. دو دقیقهات با بیرحمی تبدیل به ۴۵ دقیقه شدهاست! از تختت بیرون میپری و زیر کتری را روشن میکنی و میروی سراغ بچهها تا بیدارشان کنی.
و قسمت سخت ماجرا شوع میشود: اولی میگوید باید بیایی در تخت من بخوابی! میدانی خیلی دیر شده، اما یاد مطلب آموزندهی دیگری میافتی: « هرگاه کودک به آغوش شما نیاز داشت، نباید اورا از این آغوش محروم سازید!» میروی و یک دقیقهای به حال نسیه در تخت بغلش میکنی که نسخه را انجام داده باشی!
دومی میگوید نمیخواهد به مهدکودک برود!
مطلب پیج: «والدین نباید کودک را به انجام کاری مجبور کنند. باید به او حق انتخاب بدهند.»
میگویی: «باشه عزیزم انتخاب خودته. اگه میخوای نرو.»
می گوید: «دست و صورتمم نمیشورم! موهامم نبند!»
دندانهایت را به هم فشار میدهی و سکوت می کنی تا فرزند دلبندت انتخابش را داشته باشد!
صبحانه را آماده میکنی و صدایشان میزنی. اما سر اینکه کی کجا بنشیند، دعوایشان میشود.
یک مطلب آموزنده: «در دعوای کودکان مداخله نکنید. اجازه بدهید خودشان مشکلاتشان را حل کنند.»
باز هم چیزی نمیگویی اما خون خونت را میخورد. به سقف خیره می شوی تا این سر و صدا را تمام کنند! اما کار که به زد و خورد میرسد، ناگهان چنان فریادی از نهادت بلند میشود که همسایهها هم می نشینند سر جایشان و صبحانهشان را میخورند!
گوشیات را برمیداری. پست جدید: «داد زدن سر کودکان باعثِ…» صفحه را آنفالو میکنی و گوشیات را میاندازی روی مبل.
در راه مهدکودک، به این فکر میکنی که قبل از هرچیز، باید با خودت مهربان باشی و به غریزهی مادریات اطمینان کنی. تو بهترین مادری هستی که میتوانی باشی. به کودکت نگاه میکنی. با صورت تمیز و موهای بافته شدهاش زیباتر از همیشه است. هر دو به هم می خندید.