معنای رفاقت در دنیای کودکانه
ازمدرسه که آمد، چشمانش پر از اشک و صورتش برافروخته بود. تا دیدمش فهمیدم داستانی پیش رو داریم! خیلی آرام پرسیدم: چه شده پسرم؟
با گریه و فریاد گفت: من دیگر به مدرسه نمیروم!
بعد لباسهایش را یکییکی درآورد و هر کدام را به طرفی پرتاب کرد. دستهایش را شست، رفت سمت اتاقش و در را محکم بست.
خواهر کوچکش از دیدن این صحنه، گریهاش گرفت. من همینطور مبهوت مانده بودم که چه واکنشی باید نشان بدهم. اول دخترم را در آغوش گرفتم و او را مطمئن کردم که حال برادرش به زودی خوب خواهد شد. سپس، مشغول کارهایم شدم و اجازه دادم تا نیم ساعتی بدون هیچ مزاحمتی با خودش خلوت کند.
اما میدانستم که حسابی گرسنه است و این گرسنگی عصبانیتش را بیشتر میکند. برای همین غذا را کشیدم و از او خواستم که سر میز بیاید. اول داد کشید: نمیآیم!
جوابی ندادم و با دخترم مشغول غذا خوردن شدیم. دو، سه دقیقهای بیشتر نتوانست مقاومت کند. از اتاقش بیرون آمد و با لب و لوچهی آویزان سر میز نشست.
بعد از خوردن دو سه قاشق غذا، خودش مشغول صحبت شد. تعریف کرد که چطور یکی از دوستانش، جواب تمام معرفتهایی را که او برایش به خرج داده، با بیمعرفتی داده بود. دریافتم پسرک کلاس دومی من سخت رنجیده است. حق هم داشت. سخت است که برای کسی آن قدر مایه بگذاری و از او بیمعرفتی دریافت کنی.
به او گفتم: با همهی وجودم درکت میکنم.
بلافاصله، صورتش آرام شد.
ادامه دادم: مهم این است که تو به عنوان یک دوست، چیزی کم نگذاشتهای و حالا دیگر مسئول عملکرد دیگران نیستی.
ناگهان گفت: مامان، من این کارها را نکردم تا او با من مهربان باشد، من این کارها را کردم چون او را دوست دارم. میدانی چرا ناراحتم؟ چون من دوستان زیادی دارم اما او بدون من تنها میشود.
بغضی سخت گلویم را فشرد. پسرکم با همهی کوچکیاش، رفاقت را طوری برایم معنا کرد که تا ابد از یادم نرود.
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصهها👈اینجاست.