نیروی عشق
سه شنبه بود. با پسر هفت سالهام، از خانه راه افتادیم برویم مهد کودک، دنبال دخترم. سر کوچه که رسیدیم، مهراد یک برگ گیاه حسن یوسف از روی زمین پیدا کرد و با هیجان گفت: «مامان! ببین چقدر قشنگه!»
گفتم: «آره مامان. خیلی خوشگله. برگ حسن یوسفه. »
با همان ذوق و هیجان پرسید: «میشه ببرمش خونه بذارمش تو آب و نگهش دارم تا ریشه بده؟»
خواستم طبق آنچه بطور پیش فرض در ذهنم وجود داشت، بگویم نه مادر! مگر یک برگ جدا شده از گیاه، در آب ریشه میدهد؟؟؟ اما یک آن به خودم آگاه شدم و در دل گفتم بگذار تا تجربه کند، نسیم! نتیجه هر چه باشد، برایش مفید است و خودش به آن دست پیدا کرده است. به او گفتم: «باشه عزیزم، اگه دوست داری بیارش خونه و بذارش تو آب، ببین چی میشه.»
خیلی خوشحال شد و تمام طول راه با برگش کیف کرد و بالا و پایین پرید. بعد هم که خواهرش را از مهد برداشتیم، در طی کشمکشهای همیشگیشان، قسمتی از برگ بیچاره جدا شد! دیگر شک نداشتم که حداکثر تا فردا صبح، برگ پژمرده میشود. اما وقتی به خانه رسیدیم، مهراد با تمام عشقی که به برگ داشت و اعتقاد کامل به اینکه ریشه خواهد داد، آن را در ظرف شیشه ای کوچکی قرار داد و برایش یک اسم انتخاب کرد: «برگی».
امروز، درست یک هفته از ماجرا میگذرد. مهراد هر روز با هزاران علاقه به «برگی» سر میزند و آنقدر در ظرفش آب می ریزد که همیشه در حال سرریز شدن است! و جالب اینجاست که «برگی» هنوز زنده است! سرحال و شاداب! انگار نه انگار که قسمتی از پیکرش جدا شده و جز یک ساقهی نازک، چیزی برایش باقی نمانده! «برگی» را عشقِ مهراد زنده نگه داشته است.
از پسرکم یاد گرفتم که با نیروی عشق، میتوان حتی به نصفه برگی رها شده در خیابان، زندگی دوباره بخشید. و بچه ها که سراسر احساسند و احساس، چقدر خوب این اصل را می دانند و با آن زندگی میکنند، البته اگر منطق ما بزرگترها، اجازه ی این نوع زیستن را به آنها بدهد.
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصهها👈 اینجاست.