کمال پسری ده ساله با موهای قهوه ای روشن وچشم هایی پر از کنجکاویی ،عاشق خیال پردازی و نقاشی کشیدن . نقاشی هایش پر از رنگ و جزئیات و البته نیمه تمام رها شده بود. نوبت به درس و مدرسه که می رسید بی حوصله می شد اغلب کارهایش را نصفه نیمه انجام می داد. دفترهای نقاشی با نقش های ناتمام ،خط شلخته ، اشتباهات فروان باعث شکایت معلم هایش از او شده بود.مادرش هم مدام می گفت : بچه های همسایه را ببین همیشه بیست می گیرند آخه تو چرا نمی خوای بهترین باشی ؟ کمال آرزو داشت بهترین باشد و همه به او افتخار کنند. با خودش می گفت مگه چه اشکالی داره که من رو همین جوری دوست داشته باشند .
روزی در را ه بازگشت از مدرسه در میان بوته ها چیزی برق می زد توجهش جلب شد در میان علف ها مدادی طلایی و عجیبی افتاده بود مداد شگفت انگیز بود انگار همین الان تراشیده شده بود وسطح اش انگار زنده و تازه بود مثل نان گرم کمال شیفته مداد شد آن را برداشت و با خود به خانه برد.
آن شب وقتی پشت میز نشست تا تکالیف اش را انجام دهد .یاد مداد افتاد.فوری مداد را برداشت تا امتحانی بکند مداد را روی کاغذ گذاشت اتفاق عجیبی افتاد به محض این که نوک مداد کاغذ را لمس کرد صدایی مثل خش خش برگهای پاییزی در گوش اش پیچید و مداد شروع به نوشتن کرد مسائل ریاضی که همیشه او را گیج می کرد یکی یکی حل شدند. خطی صاف و زیبا روی کاغذ نقش بست.کمال با دهانی باز به مداد نگاه کرد.مداد نوشت نگران نباش من کمک ات می کنم تا بهترین باشی.
صبح روز بعد وقتی دفترش را به معلم ریاضی داد معلم که به خط شلخته و اشتباهات مکرر کمال عادت داشت .با دیدن دفتر حیرت کرد.با دقت یکی ازمسئله ها را نگاه کرد و گفت : این واقعا کار خودت است کمال؟ کمال سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت: معلم مکث کوتاهی کرد و گفت : اگر این کار خودت باشد باید بگم خیلی پیشرفت کرده ای و اگر از کسی هم کمک گرفته ای باز هم پیشرفت کردی چون دلت می خواهد بهتر بشویی،به هر حال همه ی مسئله ها را درست حل کردی . کمال اما در دلش خیلی خوشحال نبود نه این که نباشد برای فقط چند لحظه انگار ابری سیاه آمد و جلوی آفتاب را گرفت و بعد خورشید دوباره درخشید.
در کلاس هنر نوبت به نشان دادن کار هفته قبل بود که قرار بود تمام شده و رنگ آمیزی شده باشد. کمال نقاشی جدیدش را به معلم نشان داد معلم هنر که همیشه از نقاشی های نیمه تمام او نا امید بود . با دیدن نقاشی کمال شگفت زده شد نقاشی پر از جزئیات بود و رنگ آمیزی اش بی نقص معلم با تعجب گفت : کمال این کار خودت است کمال بعد از مکثی کوتاه با صدایی آرام گفت : خودم کشیدمش اما صدایش لرزان بودخیلی خوب است اما قبلا هیچ وقت این طور کار نمی کردی؟ چطور اینقدر پیشرفت کردی؟کمال باز هم سکوت کرد .
مداد، از این تحسین ها مغرور تر می شد هر بار که کمال از مداد استفاده می کرد صدایی نرم و جادویی آن مثل جریان آب در گوش اش می پیچید. این صدا آرام آرام تعقییر کرد . مداد با غروری عجیب به کمال می گفت می بینی ؟ این منم که تو را بهترین کرده ام .بدون من تو هیچی نیستی .
ابتدا کمال این حرف ها را نا دیده می گرفت ،خوب هرچی باشد به آرزویش رسیده بود و حالا هم مادر به او افتخار می کرد و هم خودش از این که بهترین است خوشحال بود.روز ها می گذشت و آرام آرام شادی همیشه بیست گرفتن با غرور بیش از حد مداد که مدام از خودش تعریف میکرد و حس این که این موفقیت ها به او تعلق ندارد.بین او و مداد فاصله می انداخت . هر بار که مداد چیزی می نوشت کمال بیشتر از خودش فاصله می گرفت .یک شب وقتی مداد با لحنی مغرورانه گفت : من تو را بهتر از چیزی که هستی نشان می دهم. همه به خاطر من به تو افتخار می کنند . کمال تصمیم گرفت از مداد خلاص شود
او ابتدا با مداد تراش مداد را بارها تراشید .آن قدر که فقط تکه ی کوچک از آن باقی ماند اما مداد به طور جادویی دوباره کامل شد .کمال با عصبانیت سعی کرد مداد را بشکند .آن را به دو نیم کرد .اما صبح فردا مداد سالم روی میز بود.کمال که درمانده شده بود .مداد را به زیرزمین برد و در یک جعبه پنهان کرد اما وقتی برگشت مداد دوباره در کیف مدرسه اش بود .
مداد که انگار از نا امیدی کمال لذت می برد گفت : تو نمی توانی از من خلاص شویی من بخشی از تو هستم.
کمال تسلیم نشد. او مداد را برداشت و این بار تصمیم گرفت از آن استفاده نکند .حتی اگر کنار او بماند روز بعد تکالیف اش را با مداد معمولی نوشت .خط اش شلخته بود .و مسائل زیادی را اشتباه حل کرده بود وقتی معلم ریاضی دفترش را دیدگفت: چرا نمره ات کم شده است ؟چرا خط ات دوباره خراب شده است ؟ اما کمال لبخندی زد و گفت : چون این بار همه اش کار خودم است .
در کلاس هنر وقتی نقاشی ساده تری را به معلم نشان داد . معلم گفت: این واقعی تر است . (کمال این انگار از خودت آمده )کمال دیگر از این حرفها شرمنده نبود با خودش فکر کرد .اشتباهاتم مال خودم است. تلاش من صدایی دارد حتی اگر مثل صدای مداد جادویی نرم و زیبا نباشد.
مداد جادویی دیگر صدایش را در زندگی کمال بلند نکرد اما صدای دیگری جایش را گرفته بود . صدا مدادی ساده که روی کاعذ حرکت می کرد.صدایی که گاهی خطا می کرد و گاهی درست می نوشت . این صدای جدید صدای تلاش واقعی کمال بود. کمال یاد گرفت که بهتر بودن یعنی خودت باشی حتی اگر اشتباه کنی.
نسیم قصهها — مجله — آثار شما — مداد جادویی شماره 4