روزی روزگاری گربه کوچولویی به نام والنتینا در شهر شلوغی پر از حیوانات دیگر،با پدر و مادر خود زندگی می کردند.
یک روز آفتابی که پدر و مادر والنتینا به دنبال غذا رفتند به او گفتند در خانه بماند تا آن ها برگردند اما آن ها برنگشتند والنتینا ترسید او با خودش فکر می کرد اگر آن ها شکار شده باشند یا ادم ها آن ها را گرفته باشند چه میشود؟
او احساس ترس و ناراحتی می کرد برای همین، والنتینا به دنبال پدر و مادرش در خیابان ها راه افتاد. در همین حال او پسر کوچولویی به اسم آریا دید، آریا به والنتینا غذا داد. آن ها خیلی زود با هم دوست شدند.
او والنتینا را به خانه اش برد. آن ها هر روز به دنبال پدر و مادر والنتینا می گشتند اما اثری از آن ها پیدا نکردند. روزی از روز ها والنتینا یک گروه نمایش را در خیابان دید و به نمایش بازی کردن علاقه مند شد.
او هر روز با پسرک تمرین نمایش می کردند و هر روز در خیابان با کامواهای رنگی رنگی حرکات نمایشی جذاب اجرا می کردند. آن ها عاشق نمایش بودند. یک روز که آن ها تصمیم گرفتند نمایش پریدن والنتینا از روی آتش را اجرا کنند.
وقتی والنتینا از حلقه ی آتش پرید گروهی از دزدان فورا او را دزدیدند و به سیرک بردند. پسرک همه جا به دنبال والنتینا می گشت، اما او را پیدا نکرد.
آریا از نبودن والنتینا بسیار ناراحت بود. والنتینا هم در سیرک احساس زندانی بودن می کرد و صاحب سیرک بسیار بدجنس بود. او غذای کمی به والنتینا می داد و هر روز برای تمرین والنتینا را کتک می زد.
وقتی که والنتینا به دنبال راهی برای فرار از سیرک بود نگهبان سیرک او را دید و به رِئیس سیرک گفت. روز بعد رئیس سیرک او را کتک زد و به یک سیرک دیگر فرستاد.
وقتی که می خواستند والنتینا را به قفس دیگری بفرستند او صدای آشنایی را شنید. وقتی که برگشت مادر پدرش را در قفس کناری خود دید. اشک در چشمانش جمع شد. پدرش گفت والنتینا تو هستی؟ باورم نمی شود، والنتینا گفت پدر، مادر خودم هستم. شما این جا چه کار می کنید؟ من خیلی به دنبال شما گشتم. کاش آزاد بودیم و مثل قبل همه با هم به خانه برمی گشتیم.
مادر والنتینا گفت دخترم تو چطور به این جا آمدی؟ والنتینا از اول تا آخر ماجرا را برای پدر مادر خود تعریف کرد و به آن ها قول داد که راه فراری پیدا کند.
آریا که هنوز به دنبال والنتینا می گشت آگهی نمایش سیرک با عکس والنتینا را دید. او با یک گروه از دوستانش به دیدن نمایش والنتینا رفت و می خواست والنتینا را فراری دهد.
آریا یواشکی به پشت سیرک رفت و سیرک را آتش زد و والنتینا رو که داشت با خودش میبرد , والنتینا یه دفعه از بغلش بیرون پرید.
دوباره آریا والنتینا رو گرفت اما او قبول نکرد و ماجرای پیدا کردن مامان باباش رو برای آریا تعریف کرد و گفت من بدون مامان بابام هیچ جا نمیرم.
آریا گفت خیلی خوب بگو مادر پدرت کجان , عجله کن , وقت نداریم.
آریا که مشغول باز کردن قفل قفس مادر پدر والنتینا بود یه چوب بزرگ روی پایش افتاد. آریا قفس مادر پدر والنتینا رو کنار انداخت و بازش کرد.
آریا گفت :عجله کنید فرار کنید , الان شما میسوزید. پدر والنتینا گفت : والنتینا عجله کن بریم.
والنتینا گفت : من بدون آریا هیچ جا نمیرم , پدر والنتینا گفت :» دخترم الان وقت این کارها رو نداریم , باید فرار کنیم, احساست رو درک میکنم اما باید بریم.
والنتینا گفت : نه , آریا باعث شد من شماها رو پیدا کنم. مادر پدر والنتینا پای آریا رو گرفتند و والنتینا دست آریا و او را بیرون کشیدند. آریا والنتینا و خانواده اش را برداشت و دوید و سریع از سیرک بیرون رفت.
والنتینا و خانواده ش از آریا سپاسگزاری کردند و آریا هم همینطور. خانواده والنتینا پیش آریا و خانواده اش در آرامش و خوبی کنار همدیگر برای همیشه زندگی کردند.