در جستجوی ماجراجویی
هفته ی گذشته، عنکبوت کوچکی روی سقف اتاق بچه ها پیدایش شد. آنها با ترکیبی از احساس ترس و هیجان پیش من آمدند و گفتند : «ماماااااااان! یه عنکبوت پیدا کردیم!!!»
– کجا؟
– روی سقف اتاق!
– ولش کنین! من الان دستم بنده. بعدا میام میندازمش بیرون.
– نهههههه! ما می ترسیم!
– از عنکبوت می ترسین؟
– آرررره!
– آخه اون طفلکی که کاری به کار شما نداره.
– چرااااا! اون میاد رو دست و پامون!
– خیلی خب…گفتم که…کارم تموم شد میام برش میدارم.
وقتی دیدند امیدی به من نیست، دوتایی دست به کار شدند. بعد از چند دقیقه دیدم لباس رزم به تن کرده اند و با شنل و سپر و شمشیر ساخت خودشان، آماده اند تا به جنگ عنکبوت بی نوا بروند.
سی ثانیهای بیشتر نگذشته بود که صدای جیغ و دادشان بلند شد و هر دو با وحشت به آشپزخانه آمدند و گفتند چه نشستهای مادر که آن جانور خطرناک افتاد روی زمین و گم شد و هر لحظه ممکن است به ما حملهور شده و کل خاندان ما را به خاک و خون بکشد!
دیدم چاره ای نیست جز اینکه کار را زمین بگذارم و به یاری این رزمآوران دلیر بشتابم! به اتاقشان رفتم و همه جا را زیر و رو کردم اما عنکبوت نبود که نبود. گفتم:
– نیست. از ترس شما رفته یه جا خودشو قایم کرده. فعلاً نمیاد بیرون.
– اگه بیاد چی؟
– خب اگه دیدینش منو صدا کنین.
– باشه.
با ترس و لرز به اتاقشان رفتند و طوری رفتار می کردند که گویی هیولایی عظیم الجثه در کمین آنهاست. هر دو کلاه بافتنی بر سر کشیدند که مبادا جانور روی سرشان بیفتد. بعد هم مداد و کاغذ برداشتند و شروع کردند به نقشه کشیدن برای به دام انداختن دشمن فرضی.
خلاصه یک ساعتی مشغول بودند و ناگهان با فریادی مهیب، به من (و البته به تمام همسایه ها) اعلام کردند که عنکبوت پیدا شد!
فورا تکهای دستمال کاغذی برداشتم و جانور کوچک بیچاره را بدون آنکه صدمه ببیند از روی زمین برداشتم و از پنجره بیرون انداختم.
دوتایی دست زدند و جیغ و هورا سر دادند. دیدم اینطوری نمیشود. من با تربیت این بچه ها دِینم را طبیعت ادا نکردهام. نشستم و نیم ساعتی با آب و تاب برایشان دربارهی حشرات و فواید آنها در طبیعت سخنرانی کردم و آنها هم وانمود کردند که گوش میکنند و چقدر مطلب برایشان جالب بوده است.
نیم ساعت بعد، دیدم دوباره لباس رزم پوشیدهاند. پرسیدم:
– چی شده دوباره؟
– یه مورچه تو حمومه! خودمون دیدیمش!
در آن لحظه ی ملکوتی، در حالیکه میرفتم تا در افق محو شوم، متوجه شدم آنها نه از عنکبوت می ترسند و نه با طبیعت مشکلی دارند، فقط آدرنالین خونشان پایین آمده و به کمی ماجراجویی نیاز دارند! و من که این نیاز پنهان شده پشت احساس ترس و هیجانشان را به کل نادیده گرفته بودم، چه اصراری داشتم تا این بهانههای ناب را از دستشان بگیرم!
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصهها👈 اینجاست.