دخترک و شکوفهها
روز شلوغی داشتم. کتابها و دفترهایم را دورم چیده بودم و لب تاپ جلویم باز بود. در آنِ واحد چندین کار را با هم جلو میبردم تا قبل از اینکه خانه شلوغ شود، کارهایم را تمام کنم.
از دخترکم خواسته بودم خودش بازی کند تا من به کارهایم برسم. مثل تمام وقتهایی که با من در خانه تنهاست، اسباب بازیهایش را آورده بود و درست در یک قدمی من نشسته بود. اما تنها کاری که نمیکرد، بازی کردن با اسباببازیهایش بود!
گاهی یکی از خودکارهایم را برمیداشت و از من کاغذ میخواست تا رویش نقاشی بکشد، گاهی با صفحه کلید لبتاپ ور میرفت، گاهی دراز میکشید و با موهایش بازی میکرد و بلند بلند شعر میخواند و هر بار مجبور بودم به او تذکر بدهم که صدایش را قدری پایینتر بیاورد.
مدتی گذشت. همینطور که غرق در کارهای خودم بودم، صدای حرف زدنش با مخاطبی نامعلوم نظرم را جلب کرد. نگاهش کردم. توری پرده را کنار زده بود و از پشت پنجره به شکوفههای بهاری درختان نگاه میکرد. غرق در صحبت با شکوفهها بود. آنقدر مکالمهشان واقعی بود، که چند دقیقهای میخکوبم کرد. مثل وقتهایی نبود که با عروسکهایش حرف میزند و خودش ادای حرف زدن آنها را درمیآورد. گویی گفت و شنودی واقعی بین او و شکوفهها در جریان بود.
کارم را متوقف کردم و رفتم کنارش. شاخهای پر از شکوفه های زرد را دیدم که از پشت محافظ پنجره رد شده و به شیشه تکیه داده بود. انگار سرک کشید بود تا داخل اتاق را ببیند و با دوستش راحتتر صحبت کند.
موهای دخترکم را نوازش کردم و به آرامی از او پرسیدم : «این شکوفهها چی میگن؟»
مغرورانه جواب داد: «میتونی خودت باهاشون حرف بزنی. من بهت میگم چی گفتن، چون خیلی آروم حرف میزنن و تو نمیشنوی.»
چیزی در دلم جوانه زد. بغلش کردم و پرسیدم: «یعنی تو میتونی صداشونو بشنوی؟»
با اطمینان سرش را به علامت تایید، تکان داد و گفت: «من هرروز باهاشون بازی میکنم و حرف میزنم»
به او گفتم: «ازشون بپرس مامان منو دوست دارین؟»
پرسید. گفت:«میگن آره خیلی!»
او را محکم بوسیدم و گفتم: «خیلی خوشحالم که شماها انقدر با هم دوستین. یادت باشه همیشه این دوستی رو توی دلت نگه داری تا وقتی قد من شدی، هنوزم بتونی صداشونو بشنوی. »
قبول کرد و به گفتگویش با شکوفهها ادامه داد. گویی هنوز کلی حرف نزده با هم داشتند.
سایر لینکهای مرتبط با نسیم قصهها👈اینجاست.