قصه معجزه خداوند

قصه معجزه خداوند

خانه پر از صدای خنده و شادی بود.

همه جای اتاق را بوی گل نرگس فرا گرفته بود.

لبخند خوشحالی روی لب دیگران دیده می شد.

انگورها و شیرینی ها بسیار لذیذ و شیرین بودند.

اصلا، بگذارید از اول شروع کنم.

اسم من پرنیان است و دختری هشت ساله هستم.

ما در آپارتمانی که یک طبقه آن خانواده خاله ام و طبقه دیگر خودمان هستیم زندگی می کنیم.

اسم خاله من حمیده و شوهرش سعید آقا است.

خاله حمیده و سعید آقا یک دختر و یک پسر دارند.

اسم دختر آنها سارا و اسم پسر آنها سلمان است.

آن ها خیلی مهربان هستند و خواسته های من را انجام می دهند.

کوچکتر که بودم، سعید آقا من را به پارک می برد و با من بازی می کرد، وقتی کار خوبی می کردم برایم جایزه و تنقلات می خرید.

 

با هم به گل ها آب می دادیم و در مورد پرورش و رشد گیاهان صحبت می کردیم.

یک روز که در حال آب دادن به گل ها بودیم من متوجه کرمی در خاک شدم، از ترس به بغل سعید آقا پریدم که باعث افتادن آب پاش بر زمین شد و آب آن روی زمین ریخت.

سعید آقا با نگرانی پرسید: پرنیان از چی ترسیدی؟

من با ترس به سعید آقا گفتم: یک کرم در گلدان است.

سعید آقا توضیح داد که خاک خانه کرم است، اون بیرون نمی آید و آسیبی به ما نمی رساند، بنابراین ترسی ندارد و من خیالم راحت شد.

بعضی اوقات که به خانه خاله حمیده می رویم زنگ که می زنیم صدای خاله حمیده به گوش می رسد که می گوید: سعید جان دست من بند است لطفا در را باز کن.

بعد از باز شدن در ما سعید آقا را روبه روی خود می بینیم که با لبخند اجازه ورود می دهد.

گاهی هم می گوید شما با کی کار دارید؟

ما هم به شوخی سعید آقا می خندیدیم و وارد خانه می شدیم.

سعید آقا برای من کتاب می خرید و می خواند و من از همان کودکی به کتاب علاقمند شدم.

 

با سعید آقا و خاله حمیده به هایپر می رفتیم و کلی خرید می کردیم.

سعید آقا در فروشگاه من را سوار سبد چرخ دار می کرد و با سرعت می راند و من هم کلی ذوق می کردم و دستم که به خوردنی ها می رسید بر می داشتم.

روزهای خوب همینطور سپری می شد تا اینکه اتفاق بزرگی افتاد و ارتباط من با سعید آقا کم شد.

سعید آقا دیگر قادر نبود خوب صحبت کند و تلفظ کلمات را درست انجام دهد و با نوشتن منظور خود را بیان می کرد.

این بیماری بی رحم کم کم او را ضعیف و ناتوان کرد.

دیگر نمی توانست بدون کمک عصا راه برود.

غذا یا حتی آب به گلویش می پرید و نفسش بند می آمد.

دیگر کسی برایم شعر و داستان نمی خواند و خانه سوت و کور شد.

پیشرفت بیماری به حدی شد که دیگر سعید آقا روی تخت دراز کشیده بود و حرکتی نداشت و کارهایش را خاله حمیده انجام می داد.

اینقدر نگران بودم که همه چیز مثل کابوس بود. انگار وارد غاری تاریک شده بودم

چشم هایم جایی را نمی دید و نا امیدی من را فراگرفته بود.

 

حالا من برای سعید آقا کتاب می خواندم و خاطراتم را می گفتم و او گوش می داد و گاهی هم با گریه احساساتش را بیان می کرد.

مدت ها گذشت.

یک روز در حال کتاب خواندن برای سعید آقا بودم که ناگهان دیدم دستش را تکان داد، با عجله به خاله خبر دادم اوبا دیدن سعید اقا خوشحال شدو هم متعجب!

بالاخره جواب آن همه دعا کردن، ورزش و ماساژدادن ها  را گرفتیم.

حال سعید آقا بهتر شد.

ناگهان من در غاری که بودم نوری دیدم، فهمیدم آن دوران تلخ تمام شده و کابوس من به پایان رسیده . شور و شوق به آپارتمان ما برگشت.

خاله تصمیم گرفت به مناسبت خوب شدن سعید آقا مهمانی برپا کند و همه فامیل را دعوت کند.

کل فامیل جمع شدند، بوی گل نرگس همه اتاق را فراگرفته بود. همه می گفتند و می خندیدند.

سعید آقا روی مبل نشسته بود و لبخند می زد تا اینکه صدای زنگ در آمد، خاله به شوخی به سعید آقا گفت: سعید جان دست من بند است، در را باز کن.

 

و همه به سعید آقا نگاه کردند و خندیدند. سعید اقا برای من الگوی خوبی است.

من یاد گرفتم که وقتی به خدا ایمان داشته باشیم ممکن است در لحظه ای که فکرش را نمی کنیم اتفاقی بیفتد و معجزه ای رخ دهد.

پرنیان فهیمی صفا

نویسنده: پرنیان فهیمی صفا

سلام دوستان عزیز سایت نسیم قصه ها من ، پرنیان دختری هشت ساله از تهران هستم . من عاشق کتاب خواندنم. از موارد و موضوعات اطراف، برای داستانم الهام میگیرم و بعد داستانی در ذهنم جرقه میزند و می نویسم. داستانم را به مشوقم، سعید مهمانچی کسی که من را به داستان نویسی علاقه مند کرد تقدیم میکنم. او دیگر در جمع ما نیست و به دیار باقی شتافته است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ثبت نام

نام*

شماره موبایل*

کد تایید*

کد تایید ارسال شده به موبایل خود را وارد کنید

بازیابی کلمه عبور

شماره موبایل خود را وارد کنید*

بازیابی کلمه عبوربرگشت
بازیابی کلمه عبوربرگشت

کلمه عبور جدید*

تایید کلمه عبور جدید*

بازیابی کلمه عبور

کلمه عبور شما با موفقیت تغییر یافت