قصه کلاغ قصه ها

قصه کلاغ قصه ها

شما هم آن کلاغ معروف را میشناسید؟ آه! البته که می شناسید. همان که توی داستان ها هیچ وقت به خانه اش نمی رسد.

بله! درست حدس می زنید. می خواهم  ببرمتان پیش کلاغ!

امروز کلاغ رفت و رفت تا به کتابی قشنگ رسید. او پری به جلد زیبایش کشید،  که ناگهان، افتاد توی داستان. داستانی پر از شعر های قشنگ، پندهای قدیمی و ماجراهایی از یک پهلوان. درست است آن قصه، شاهنامه است.

کلاغ پس از کیلومتر ها پرواز کردن به جنگلی آفتابی با انبوهی از گیاهان خوش بو رسید. به پهلوانی که عضلاتش مثل همیشه خودنمایی می کرد. رستم داشت با رخش در جنگل می تاخت که به کلاغ آشفته ی شب های سیاه و البته معروف رسید.

کلاغ داشت گل بابونه ای را که بوی عطر بهاری می داد استشمام می کرد؛ که رستم را دید، به سمتش رفت و گفت:« سلام ای مرد تنومند! ای قدرتمند! ای رستم پهلوان! می توانم سوالی بپرسم؟»

رستم گفت:« به به! تو کجا این جا کجا خانم کلاغ؟!»

– راستش سعی داشتم به خانه ام برسم؛ اما مثل همیشه توی یک داستان دیگر افتادم، اینجا خیلی زیباست! بوی چمن نمناک، صدای آدم ها و حیوانات جنگل؛ از همان اول این ها را حس کردم. اینجا درست مثل خانه ی من است؛ برای همین، لحظه ای فراموش کردم که جای من، اینجا نیست. یادم آمد! می خواهم سوالی از حضورتان بپرسم.

– چه سوالی!؟

– چگونه می توانم از این داستان قشنگ بیرون بروم؟

– فقط یک راه وجود دارد؛ گذشتن از راهی خطرناک…

– چه راهی؟

– گذر از هفت خان!

  1. نبردی خطرناک با شیری با جثه ماموت که رنگش همانند وسط گل بابونه است.
  2. گذشتن از بیابانی که تا آخر پر از شن  طلایی رنگ است و گرمایش مانند دوزخ است.
  3. مبارزه با اژدهایی که دمش جهان را به لرزه که   انسان از صدایش می  هراسد.
  4. گذشتن از درختان گوشت خوار و جادوگر پیر که از سال ها پیش دنبال انسان ها و موجودات دیگر است.
  5. جنگ با مرزبان این سرزمین که صدایش مانند هیولا و قدرتش به حدی است که چندین پهلوان را حریف است.
  6. مبارزه با محافظ دیو سپید که نامش ارژنگ دیو است که بلندا ی قدش به افلاک می رسد .
  7. گذشتن از دیو سپید، قوی ترین موجود جهان که به تنهایی ده ها مبارز را حریف است.

کلاغ گفت:« فقط همین یک راه است؟»

رستم سر تکان داد و سوار رخش شد، کلاغ هم با نارضایتی دنبالش رفت.

بعد از گذشتن از شیر زرد رنگ که همانند خورشید بود، به بیابان رسیدند؛ که مرغ هم با راه رفتن در آنجا بریان می شد. کلاغ در دوردست چیزی را مشاهده کرد، که تا به حال آنقدر خوشحال نشده بود.

او در برهوتی زرد رنگ بود؛ اما  الان کلاغ درست مثل پرنده ای است که در آسمان هفتم سیر می کند! که ناگهان،  آبی که در واقع سراب بود را تف کرد!

اژدهایی که صدایش مانند غرش هیولا بود، آتش اش مزه ذغال سوخته میداد. پوستی سفید و چشمانی قرمز همچون خون داشت.

پوستش به قدری کلفت بود که سنگ را خراش می داد و دست را برش؛ اما رستم توانست شکستش بدهد.

بعد از همه دردسر ها…شیر، بیابان، اژدها، جادوگر، مرزبان، ارژنگ دیو و دیو سپید.

رستم و رخش همچنان به ماجراهایشان می پرداختند؛ مخصوصا نجات آدم ها.

و سرانجام، کلاغ هم از داستان خارج شد و همچنان به دنبال خانه اش رفت.

او هنوز هم خانه اش را پیدا نکرده و قرارهم نیست پیدا کند، چون تا آخر دنیا داستان ها و قصه های نویسندگان تمام نمی شود.

در پایان می گویم…

 

قصه ما به سر رسید کلاغه هنوزم به خونه اش نرسید

نویسنده: دیانا ملک محمودی

11 ساله از تهران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ثبت نام

نام*

شماره موبایل*

کد تایید*

کد تایید ارسال شده به موبایل خود را وارد کنید

بازیابی کلمه عبور

شماره موبایل خود را وارد کنید*

بازیابی کلمه عبوربرگشت
بازیابی کلمه عبوربرگشت

کلمه عبور جدید*

تایید کلمه عبور جدید*

بازیابی کلمه عبور

کلمه عبور شما با موفقیت تغییر یافت