روزی روزگاری دو دختر به اسم هادلی و آیلا زندگی می کردند. هادلی و آیلا دوقلو بودند. آیلا موهای بلندی مثل راپونزل داشت و هادلی موهایش کوتاه بود.
هر دوتاشون لاغر بودن و خیلی به مطالعه علاقه داشتند. یک روز مادر بزرگشان خانه شان امد. هادلی و آیلا دیدند مادربزرگ به نظر ناراحت می آمد، هادلی و آیلا از او پرسیدند: «مادر بزرگ چرا ناراحتید؟»
– چون در چین جایی که من به دنیا امده ام فردا روز سال نو است اما بلیط ها تمام شده اند و من دوست دارم هر سال برای سال نو انجا بروم. برای همین ناراحت هستم.
ناگهان فکری به سر هادلی و آیلا زد. آنها تصمیم گرفتند مادربزرگ را سوپرایز کنند. پس تصمیم گرفتند در مورد چین کمی مطالعه کنند. آنها به کتاب خانه رفتند و چند کتاب درباره ی سال نوی چین پیدا کردند.
– هادلی این کتاب چطوره؟
– بزار توش را ببینیم. نه بابا خوب نیست.
– بزار من هم ببینم! بابا این کتاب که خیلی خوبه!!!!!!!!!!!!!!!
– نه. من به نظرم این کتاب خیلی بهتره!
– خب بیا مطالعه داشته باشیم بعد شب که مادربزرگ آمد به او هر چیز که می دانیم، بگوییم. اون می تونه بهتر راهنماییمون کنه.
– قبوله
هر دو در کتابخانه نشستند و کتاب خواندند و کتاب خواندند و کتاب خواندند. بعد از چند ساعت که اطلاعات زیادی در مورد فرهنگ چین پیدا کردند تصمیم گرفتند که برای مادربزرگ کاردستی درست کنند. آنها تصمیم گرفتندکه به خرید بروند و لوازم مورد نیاز کاردستی را تهیه کنند.
بعد از خرید لوازم مورد نیازشان به اتاقشان رفتند و می خواستند یواشکی کاردستی را بسازند اما تا می خواستند شروع کنند یک پری از کتاب هایشان بیرون آمد.
پری یه دختر تپل، قد کوتاه و زیبا بود که عینک زده بود و بال هم نداشت. تازه تو دستش هم یدونه تبلت بود. آنها تعجب کردند چون تا به حال پری ندیده بودند.
همه عکس هایی هم که از پری دیده بودن بال داشت یک هو پری گفت:
پری: سالم هادلی و آیلا به سرزمین سوال ها خوشامدید. من می تونم به شما کمک کنم
آیلا گفت تو پری هستی؟
– بله
– پس چرا بال نداری؟ چوب جادوییت کو؟
پری: راستش من داشتم اتاق خودم و تو سرزمین پری ها رنگ میزدم بالم رنگی شد شستمش گذاشتم خشک بشه، ولی بدون بال هم می تونم به شما کمک کنم.
هادلی: توتبلت داری؟؟!!!
پری: اره، چون منم بعضی چیزا رو نمیدونم و میتونم تو اینترنت جستجو کنم.
آیلا: چه جالب
هادلی و آیلا: ما می خواستیم یه کارت تبریک برای مادربزرگ به مناسبت سال نو درست کنیم. خودمون بلدیم کمک نمی خواهیم.
پری با ناراحتی گفت ولی من یه ایده بهتر دارم، بیایید یه غذای چینی درست کنیم.
هادلی: آره فکر خوبیه ها
– من تو کتاب اسم یه غذای چینی و خوندم
– اسمش یادته
– آره ، دامپلینگ
– چه اسم سختی
– خوشمزه است؟
– نمی دونم من که تا حالا نخوردم، ولی چینی ها دوستش دارن
– من الان دستور پختش و از تو تبلتم بهتون میگم
بچه ها ایده شون را به مادرشون گفتن و اون هم تشویقشون کرد و بهشون کمک کرد تا دامپلینگ درست کنن.
بچه ها خیلی خوشحال بودن که می تونن مادربزرگشان را خوشحال کنن
پری بچه ها رو صدا زد و اجی مجی کرد و تو هوا یه فیلم درباره سال نو چینی بهشون نشون داد. اونجا پر از اژدهاهای کاغذی بود.
بچه ها تصمیم گرفتن یه اژدهای کاغذی بسازن. اینجا دیگه پری بهشون کمک کرد. بچه ها خیلی خسته شده بودند، ولی نتیجه کارشون خوب شده بود و راضی بودن.
شب مادربزرگشان را دعوت کردن. وقتی مادربزرگ رسید با اژدهای کاغذی به استقبالش رفتن. مادربزرگ خیلی تعجب کرده بود و خیلی خوشحال شد که بچه ها تلاش کردن خوشحالش کنن.
موقع شام وقتی دید بچه ها دامپلینگ درست کردن اونها رو بغل کرد و گفت امشب بهترین شب سال نویی بود که تو زندگیم داشتم.