همزمان با طلوع خورشید صدای قار و قور شکم قلنبه خمپل بیدارش کرد.
این کار هرروزش بود، او که نزدیک صبح خوابش برده بود، اصلا حالِ بیدار شدن نداشت،
چشم بسته کیک و آبمیوهای که از شب قبل کنارش گذاشته بود را خورد و خوابید.
خوابید و
خوابید و
خوابید
تااینکه نزدیک ظهر، کسل و رنگ پریده بیدار شد،آنقدر گرسنه بود که دست و صورت نشسته، به آشپزخانه رفت.
با خودش گفت:
حالا چی بخورم؟دارم میمیرم از گرسنگی وقتِ چایی درست کردن هم ندارم، ناهار هم که نپختم،دوباره ظهر شده و هنوز مغازم رو باز نکردم!
آخه این چه وضعیه که من دارم
دلش حسابی ضعف میرفت و بغض گلوش روگرفته بود.
در یخچال رو باز کرد و با بیمیلی نگاهی به خوراکیها انداخت، چیزی که دوست داشته باشه نبود.
صدای قار و قور شکمش کلافهاش کرده بود.
ناچار لباس پوشید و بیرون رفت. به مغازهاش که رسید با ولع بین قفسههای پراز هله هوله میچرخید و شور و شیرین و ترش را قاطی میکرد و میخورد.سیر که شد تا جارویی زد و چندتا وسیله رو جابجا کرد ساعت 2 ظهر شده بود و وقت ناهار، مثل همیشه ساندویچ غول پیکری خرید و با یک عالمه سس و نوشابه خورد و خوابید، تا غروب آفتاب!
قهوهای خورد، دوش گرفت و به مغازهاش رفت.
زندگی همهی مردم خمپلستون همینطوری بود.تمام کارهاشون رو شب انجام میدادن.
پنجره ها رو هم با پرده های ضخیم میپوشوندن تا توو روز نور اذیتشون نکنه و راحت بخوابن.
تااینکه خورشید افسرده شد، قهرکرد و دیگه طلوع نکرد.
شهر خمپلستون حسابی تاریک و سرد شده بود.
گیاه ها پژمرده شدن
گلها دیگه جوونه نزدن
پرنده ها فراری شدن و لونههای خالیشون از روی درختهای بیحال و زردشده به زمین افتاد.
بدتر از همه این که هیچکس متوجه این تغییرات نشده بود، مگر خمپل!
اون دید چند وقته دیگه نور خورشید نمیزنه توو چشمش و هرچی از گرسنگی یا تشنگی بیدار میشه هوا هنوز تاریکه!
براش خیلی عجیب بود که چی شده!
از دوست و آشنا و همسایههاش پرسید کسی میدونه چرا هوا همش تاریکه؟
ولی به جوابی نرسید چرا که برای کسی مهم نبود وقتی خوابه بیرون روشنه یا تاریک!
درعوض خمپل با این پرسوجوها متوجه یه چیز عجیبب شد، اونم این بود که
چقدر همه چاق شدن،
زنگ هر خونه رو میزد صاحبخونه از پشت آیفون میگفت: خمپل جان شرمنده نمیتونم بیام پایین، شما بیا بالا!
یکی پاش درد میکرد، یکی قلبش
یکی گردنش گرفته بود، یکی کمرش رگ به رگ شده بود.
خمپل هم ناچار درِ واحدهاشون میرفت تا بتونه باهاشون صحبت کنه، او اینقدر بالا رفت و پایین اومد تااینکه خسته شد و دیگه جونِ راه رفتن نداشت و تصمیم گرفت قل بُخوره روی زمین، اینجوری سرعتش هم بیشتر میشد.
خمپل مثل توپ قل میخورد و از این خونه به اون خونه میرفت و از همه سراغ خورشید رو میگرفت، ولی به هیچ جوابی نمیرسید.
نصفه شبها خسته و داغون میرسید خونه و غش میکرد و فقط صدای قارو قور شکمش میتونست اونو از جا بلند کنه.
مدام سرگیجه داشت و وقتی از خواب بیدار میشد تا چند دقیقه نمیتونست از جاش بلند بشه.
تا اینکه یه روز وقتی بیدار شد و بدو بدو خواست دستشویی بره سرش گیج رفت و با سر رفت توو دیوار و خودش رو خیس کرد.
خمپل بیچاره اونقدر دردش اومد که همونجا نشست و زار زار گریه کرد.
-آخه این وضعیه!
خدایا من دیگه خسته شدم، آخه چرا ماها رو اینقدر چاق آفریدی؟
همه جام درد میکنه، دیگه نمیتونم روی پاهام بایستم. ازبس قل خوردم همه بدنم زخمی شده، دیگه لباسام تنم نمیره میترسم یه روز بیدار شم و ببینم اینقدر چاق شدم که از درِ خونهام هم رد نمیشم و مجبور شم تا آخر عمرم توو خونه بمونم.
با این فکر پهن شد کف اتاقش و همینطور که از ته دل گریه میکرد، چشمش به عکسهای روی دیوار افتاد.
اون عادت داشت بهترین عکسهاش رو به دیوار بزنه.
باخودش گفت: عه چقدر قبلا لاغر بودم، میتونستم راه برم، لباسام رو وقتی خریدم اندازم بودن.
این یعنی چاق آفریده نشدم، فقط روز به روز دارم چاقتر میشم.
اینقدر از کشف بزرگش ذوق زده شد که گرسنگی یادش رفت.
یه دوش گرفت و توی کیفش مقداری کیک و آبمیوه گذاشت و راه افتاد.
با خودش فکر کرد…
از کجا باید شروع کنم؟
اصلا دنبال چی باید برم؟
مگه دلیل چاق شدن رو با جایی رفتن میشه پیدا کرد؟
خمپل قل خورد و قل خورد، راه رفت وفکر کرد
تا اینکه یادِ خورشید افتاد!
-«آهااااا
قبل از هرچیز باید خورشید رو پیدا کنم، اگه آسمون روشن بشه و بفهمم روز کیِ شب کی، میتونم مثل قبلا یا حتی بیشتر از قبل توو روز برم مغازه و کارکنم.
صدای گنجشکهای روی درخت یادم میارن که دیگه باید بیدار بشم.
اصلا شاید بیرون از خمپلستون یکی پیدا بشه بهم بگه چیکار کنم که لاغر بشم و بتونم دوباره راه برم.
یاد روزهایی افتاد که نور خورشید از لای پنجره اتاقش میزد توو چشمش و بیدارش میکرد، آهی کشید و گفت وای که چقدر دلم برای طلوع خورشید از پشت کوهها تنگ شده!
کوه
آره خودشه!
باید به سمت کوه برم، حتما خورشید همونجاس
اون کوه ها رو میدید. ولی فاصلهشون تا خمپلستون واقعا زیاد بود بخصوص برای پسر گرد قلنبهای مثل خمپل.
خمپل مصمم به طرف کوهها رفت، گاهی قل میخورد گاهی راه میرفت، هرجا خسته و گرسنه میشد کیک و نوشابه ای میخورد کیفش رو زیر سرش میگذاشت و میخوابید، تااینکه بالاخره به دامنه کوه رسید، خمپل که توی این چند روز قل خوردن و پیاده روی کردن خیلی وزن کمکرده بود و احساس سبکی میکرد تونست از کوه بالا بره.
بالارفت
و
بالا رفت
و
بالا رفت
کوهها واقعااااا بلند بودن و چند روز طول کشید تا به قله رسید🤩
بالاخره بعداز ماهها انتظار نور خورشید به چشمهاش خورد.
خورشید واقعا شگفت انگیر و زیبا بود.
نفس عمیقی کشید…
حس کرد دوباره زنده شده
چه گرمای مطبوعی داشت، چقدر اونجا سرسبز و قشنگ بود، آسمونش آبی بود و پراز پرندههای درحال پرواز…
با هر نفسش طراوت و شادابی توی رگهاش جاری میشد.
اون خیلی زودتر از زمانی که داشت بالا میاومد به دامنه سرسبز اینطرف کوه رسید.
از همه طرف صدای بچههایی که توی کوچهها بازی میکردن میاومد، هرطرف نگاه میکرد عدهای مشغول کاری بودن
کشاورزها سر زمین…
ماهیگیرها کنار رود….
بازارها پر از همهمه فروشنده و خریدار…
خمپل متعجب و هیجان زده ماتِ دور و برش بود که دستهای از بچهها با لباسهای شکلِهم و کیف وکتاب بدست، بطرف خانههای دهکده سرازیر شدند.
خمپل با چشمهایی پر از شوق با خودش گفت، – «اینجا مدرسه داره😃»
همینطور که سرجایش خشکش زده بود، پیرمردی خندهرو دستهای پینه بسته اش را روی شانهی خمپل گذاشت و بامهربانی پرسید: – مسافری جوون؟
خمپل از جا پرید و با خوشرویی گفت: -«سلام
بله، من خمپل هستم، از خمپلستون اومدم دنبال خورشید.
پیرمرد که حسابی تعجب کرده بود با دقت به حرفهای خمپل گوش داد بعدهم اون رو به خونهاش دعوت کرد تا بیشتر با هم حرف بزنن و راه حلی برای مشکلش پیدا کنن.
اونها از پل چوبی روی رود گذشتن، کشتزارها رو پشت سر گذاشتن، از چند کوچه رد شدن و بالاخره ب خونهی زیبای پیرمرد رسیدن.
سقفِ شیروانیِ قرمز رنگی داشت با دیوارهای بلندِ نارنجی، قاب پنجرههای پراز شمعدانیاش هم آبی بود.
از چهارچوبِ قهوهای ایوان، رشته های سیر تازه و کدوتنبل های گرد وتپلِ نارنجی اویزان بود و فرش دست بافتِ قرمز و نرم و لطیفی هم پهن.
پیرمرد اشاره ای به پشتی های دور ایوان کرد و گفت: بفرما بنشن، اینجا رو خونه خودت بدون.
همسر پیرمرد، به استقبال مهمانش اومد، او هم مثل شوهرش بسیار پیر و سفیدرو و خندان، و البته بسیار شاداب بود، پیراهن محلی رنگارنگی به تن و چارقد طلایی بلندی به سر داشت.
خمپل از این همه شادابی در اوج پیری بسیار هیجان زده شده بود.
پیرزن برای شام آش چهل دانهی محلی پخته بود، عطر و طعم سبزی های تازهاش، نعناداغ و کشک لطیفش هوش از سر خمپل برد.
پرسید آخه چطور ممکنه شماها اینقدر زندگی قشنگی داشته باشید و ما تصورش رو هم نداشته باشیم؟
پیرمرد گفت: خدا آدمها رو آزاد آفریده و هرکس سبکِ زندگیش رو خودش انتخاب میکنه، هیچکس نمیتونه کسی رو مجبور به تغییر کنه همینطور که تو هم نتونستی هممحلهای هات رو مجبور به همراهی کنی.
خمپل با اشتیاق گفت:میخوام زندگیم رو تغییر بدم و مثل شماها سالم و شاد زندگی کنم خواهش میکنم یادم بدید.
پیرمرد و پیرزن با خوشرویی لبخند زدند و به نشانه تایید سرشون رو تکون دادن.
اونشب همه خیلی زود خوابیدن، خمپل از شدت خستگی ب محض اینکه سرش به بالشت رسید خوابش برد و شیرینترین خواب عمرش رو رفت و وقتی مثل همیشه با قار و قور شکمش بیدارشد کاملا سرحال بود، اون اولین بار بود که تا طلوع خورشید اینقدر طولانی و عمیق خوابیده بود.
خیلی سریع از جا بلند شد و از ایوون به دهکده نگاه کرد.
همه بیدار بودن.
صدای مرغ و خروس ها، گاو گوسفندها همهی دهکده رو پرکرده بود. خمپل با صبح بخیر پیرمرد که قابلمهای کوچک و نان سنگک داغ دستش بود، از جا پرید و گفت: صبح بخیر، چقدر اینجا همه سرحالن.
همسر پیرمرد سفره آورد.
خمپل باورش نمیشد، اینقدرررر حلیم خوشمزه باشد و این وقت صبح اینقدر بچسبه.
تا به حال چنین حال خوشی رو تجربه نکرده بود.
خمپل چند ماه اونجا موند و روز به روز شادابتر و سرحالتر شد.
اونجا اصلا خبری از کیک و بسکوییت آماده یا غذاهای سرخ کردنی و یخ زده نبود، همه چیز تازه بود و دستپخت خودشون.
اونها یک عالمه وقت برای زندگی کردن و از این همه زیبایی لذت بردن داشتن.
خمپل اونجا دوستای زیادی پیدا کرد
از پیرمرد کشاورزی و دامداری یاد گرفت
از جوانترها ورزش کردن و ماهی گیری
و از پیرزن یک عالمه غذاها و شیرینی های خوشمزه و سالم.
حالا اون حسابی لاغر و سبک شده بود، و به براحتی میدوید.
تااینکه احساس کرد،به اندازه کافی یادگرفته چطوری باید زندگی کنه تا سالم باشه و امیدوار بود با همراه کردن هممحلهایهاش بتونه خورشید و پرندهها و سلامتی رو به خمپلستون برگردونه.
کیفش رو جمع کرد و از مردم دهکده خداحافظی کرد، دست پیرمرد رو بوسید و از پیرزن یک عالمه تشکر کرد و
سرخوش و آواز خوان به سمت خمپلستون ب راه افتاد.
اینقدر سبک و سرحال شده بود که بدون اینکه مثل رفتنش،چندین بار میون راه بخوابه خودش رو به خمپلستون رسوند.
با ذوق از توو کوچه دوستاش رو صدا میزد، آهای بیدار شید، من برگشتم.
اما همه هفت کله خواب بودن و با عصبانیت اومدن در پنجره هاشون و فریاد زدن:
چه خبرته؟ مگه نمیبینی مردم خوابن
صدات روانداختی توو سرت و داد و هوار میکنی»
خمپل اونقدر عوض شده بود که هیچکس نشناختش.
گفت:
منم، منم خمپل، بیاید پایین براتون یه عالمه خبرهای خوش دارم.
اما مردم که اصلا باورشون نمیشد این پسر شاداب و خوش هیکل، خمپلِ گرد و قلنبه خودشون باشه، پنجره ها رو بستن و خوابیدن.
خمپل مستقیم به مغازه اش رفت،همه هله هولهها رو جمع کرد،
و طی چند هفته اونجا رو تبدیل کرد به رستوران شادابستون🤩
و به شیشه هاش آگهی استخدام چسبوند.
اون هرروز یکی از غذاهایی که از پیرزن یاد گرفته بود رو میپخت، هرشب به میدون تره بار خمپلستون میرفت و مواد اولیه میخرید و بعد میخوابید و به محض اینکه با قار و قور شکمش که دیگه قلنبه نبود بیدار میشد، یه صبحانه مقوی میخورد و وسط میدون خمپلستون ورزش میکرد و میرفت به رستورانش و شروع به آشپزی میکرد.
کم کم مردم جذب غذاهای خوشمزهی خمپل شدن، دوست و آشناهاش شناختنش و باورشون شد اون خوده خمپلِ که برگشته، و از تغییرات و شادابیش حسابی شگفت زده شدن، و یکی یکی همراهش شدن و به کمکش رفتن، چند نفر برای خرید، چند نفر برای پاک کردنِ گوشتها و سبزیجات، چند نفر برای شستن اونها و حتی چند نفر هم برای خرد کردنشون استخدام شدن، ولی مرحله اصلی یعنی پختن غذا با خودِ خمپل بود.
صاحبِ چند ساندویچی و پیتزافروشی هم فست فودیهاشون رو جمع کردن و همراه غذاهای سالم و خوش عطر و طعمِ خمپل شدن.
و رستوران شادابستون روز به روز بزرگتر و ورزش همگانی وسط میدون شلوغتر میشد.
تااینکه یکبار وقتی همه با صدای بلند موزیک مشغولِ ورزش کردن بودن، اشعه های طلایی خورشبد از پشت همون کوه ها پیدا شد و آسمان دهکده خمپلستون دوباره روشن شد.
دسته دسته پرنده ها توی آسمون پیدا شدن و صدای آواز قشنگشون همه جا رو پر کرد.
بله بچهها، خورشیدِ زیبا بالاخره آشتی کرد و با طلوعِ دوبارش گرمای مطبوعش همه جا رو پر کرد.
گلها جوونه زدن و درختها سبز شدن و پرندهها روی شاخههاشون لونه ساختن و اسم شهر خمپلستون برای همیشه به شادابستون تغییر کرد.