وقتی اشگ ها خندیدند
سام همیشه می خندید و دیگران را هم می خنداند. خنده هایش مثل نور خورشید گرم و پر انرژی بود . دوستانش به او می گفتند: آقای خنده اما کسی نمی دانست که سام از گریه کردن می ترسد.
سام فکر می کرد:
اگه گریه کنم، اشگ هام مثل لکه های گل روی صورتم می نشینن ،زشت ، ضعیف ،و بی فایده می شم.
سام تصمیم گرفت هیچ وقت گریه نکند. وقتی ناراحت بود لبخند می زد . وقتی دلش گرفته بود سعی می کرد با شوخی و خنده دل خودش و دیگران را شاد کند . او این راز را به کسی نمی گفت که چقدر از گریه کردن می ترسد، چقدر از تنهایی وحشت دارد و چقدر از این که دیگران بگوییند : چه بچه ضعیف و زشتی هستی ناراحت می شود.
در مدرسه حرف های سام همه را می خنداند. او همیشه حرفی برای شاد کردن دیگران داشت. از شوخی های ساده گرفته تا داستان های خنده دار. اما گاهی سام آن قدر سعی می کرد بقیه را شاد کند که زیاده روی می کرد.
یک روز زنگ تفریح، سام شروع کرد به گفتن جوکی که فکر می کرد
عالی ترین جوک دنیاست با هیجان گفت: صبر کنید،صبرکنید، اینو بشنوید از خنده روده بر می شید،!!
اما وقتی جوک تمام شد . چند نفر لبخند زدند. و باقی بچه ها نگاهی خسته به او انداختن.
باشه سام ، بسه دیگه، هر روز که نمی شه فقط بخندیم.
این حرف مثل تیری به قلب سام نشست. او لبخندی زورکی زد و گفت :
اوه باشه، نمی دونستم شما ها دیگه تحمل خنده رو ندارید،!!
اما حس می کرد در دلش چیزی شکسته شد.
بعد از آن روز سام کمتر با دیگران شوخی می کرد.اما وقتی در جمع بود نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. فکر می کرد اگر نتواند بقیه را بخنداند شاید دیگر او را دوست نداشته باشند.
در مدرسه مسابقه دو با شورو حرارت در جریان بود و سام جلوتر از دیگران می دوید. صدای تشویق بچه ها در گوش اش می پیچید سام، سام، تو می تونی! اما درست چند قدم مانده به خط پایان پایش روی سنگی لغزید و با صورت به زمین خورد .زانویش زخمی و صورت اش خاکی شده بود.
بچه ها دورش جمع شدند. یکی گفت:
سام خوبی؟
سام لبخند زد و گفت : من خوبم! زمین می خواست من رو بغل کنه ، ولی من اجازه ندادم!!!!
بچه ها خندیدندو مسابقه ادامه پیدا کرد.سام گوشه ای نشست.بغضی سنگین در گلویش گیر کرده بود. با خودش فکر کرد هیچ کس متوجه درد اش نیست. اما چرا؟چون او خندیده بود.چیزی بی صدا آرام در وجودش در حال تعقییر بود ..
وقتی همه می خندیدند او خالی و بی صدا بودن درونش را حس می کرد. مثل اتاقی که دیوارهایش هیچ صدایی را بر نمی گردانند.
روزها با مسابقه ای تمام نشدنی می گذشت . شب به دنبال روز می آمد و روز به دنبال شب این مسابقه ای بود که هیچ برنده ای نداشت.
روزی در حیاط مدرسه سام و دوستان اش فوتبال بازی می کردند.توپ ناگهان به شدت به صورت سام برخورد .عینک اش شکست. چشم هایش می سوخت .اشگ روی گونه هایش جاری شد.یکی از بچه ها گفت: چرا اونجا وایسادی!!برو کنار بابا ، توپ رو خراب کردی!!!
سام عینک شکسته اش را برداشت و گوشه ای نشست.احساس زشتی و ضعیف بودن می کرد این همان چیزی بود که همیشه از آن می ترسید.
شب سام به جنگلی که نزدیک خانه شان بود رفت.چند هفته پیش روباهی را از تله نجات داده بود. حالا هر وقت دلش می گرفت به جنگل می رفت و روباه را می دید.
روباه با دیدن سام گفت: چرا اینقدر ساکتی؟
سام لبخند زد .اما روباه سری تکان داد و گفت:
این لبخند واقعی نیست. تو مثل ابری هستی که می خواد بباره ولی جلوی خودشو نگه داشته.
سام نشست و آهی کشید
امروز گریه کردم. اما هیچ کس اهمیتی نداد. حتی مسخره ام کردند. زشت شدم ، ضعیف شدم. روباه با چشمانی باهوش به او نگاه کرد و گفت :
یعنی فکر می کنی گریه فقط تو را ضعیف تر می کنه؟
سام سرش را تکان داد و گفت: آره وقتی خنده باشه همه خوشحال می شن، همه بهت توجه می کنند .تو رو می بینن.اما اشگ ؟ اشگ فقط بقیه رو اذیت می کنه.
امروز وفتی گریه کردم و هیچ کس توجه نکرد .حس کردم تنها شدم.
روباه گفت: می دونی چرا احساس تنهایی می کنی؟چون خودت رو پشت خنده هات پنهان کردی .اگه به بقیه نشون بدی چی حس می کنی شاید بفهمند. یادت بماند قوی بودن پنهان کردن احساساتت نیست.
اگه بفهمند و باز مسخره کنند چی؟ روباه با لبخندی گفت:
بعضی ها مسخره می کنن، چون خودشون نمی دونن با احساسات شون چکار کنن.
روباه با صدای آرامی گفت: تو وقتی من توی تله بودم ، صدای گریه ها م روشنیدی؟ یادت می یاد؟
آره خیلی بلند گریه می کردی.
روباه لبخند زد. اما اگه گریه نمی کردم ، تو هیچ وقت نمی فهمیدی که من گیر افتادم.اشگ هام منو نجات نداد ولی باعث شد تو صدام رو بشنوی و کمک ام کنی گریه یعنی تو اجاز میدی احساساتت خودشون رو نشون بدن چون حس های تو با ارزش ترین دارایی های توهست .من وقتی توی تله گرفتار شده بودم هم می ترسیدم و هم درد داشتم و نیاز به کمک داشتم برای همین هم گریه می کردم
سام سری تکان داد و گفت:ولی من که توی تله نیستم.من فقط نمی خوام کسی فکر کنه من ضعیف هستم یا این که زشتم من دلم می خواد منو ببین. تنها نباشم.تازه من گریه کردم و کسی به کمک ام نیامد روباه گفت :کمک گرفتن از بقیه فقط بخشی از گریه است گریه کردن مثل بارون به تو کمک می کنه خودت رو بشناسی .
روباه نزدیک تر آمدو گفت: می دونی چرا زمین بعد از بارون اینقد زیبا می شود؟ سام شانه ای بالا انداخت .نه ، چرا؟
چون بارون غبار و آلودگی ها رو پاک می کنه .شاید اولش زمین خیس بشه و گلی، اما بعدش همه چیز تمیز می شه ،اشگ ها مثل بارونن شاید اولش گلی بشی ، امابعد هوای دلت تمیز تر و زیبا تر می شه
سام به فکر فرو رفت با خودش گفت : شاید روباه راست می گه.شاید اشگ ها زشتی نیستند تا آنها را پنهان کنیم.
سام به خانه برگشت وجلوی آیینه ایستاد چشم های قرمزاش و عینک شکسته اش را دید. برای اولین بار از خودش خجالت نکشید.
زشت و زیبا هردو منم ،گریه مثل بارون می مونه.اولش دل رو سنگین می کنه .اما بعدش آروم می شه .خنده ها و اشگ ها هر دو منو کامل می کنن.و به یک اندازه ارزشمند هستند
از آن به بعد سام یاد گرفت که احساسات اش را پنهان نکند. او دیگر آقای خنده نبود گاهی اشگ می ریخت.گاهی خشمگین می شدو گاهی با صدای بلند می خندید