روباهی به نام دم نارنجی با مادرش در جنگل زندگی می کرد. دم نارنجی عاشق دنبال کردن پروانه ها بود. او دوستی نداشت و دوست داشت دوست پیدا کند. یک روز که با مادرش در جنگل قدم می زدند. دم نارنجی پروانه ی زیبایی دید و دنبالش کرد. ناگهان متوجه شد که مادرش را گم کرده است. او اطرافش را نگاه کرد و حسابی ترسید. خرگوش سفیدی آمد و گفت: چی شده؟
دم نارنجی گفت: مادرم را گم کرده ام.
– با من دوست میشی؟
– آره.
– من هم مادرم را گم کرده ام.
آن ها رفتند و رفتند تا به یک سنجاب رسیدند.
سنجاب گفت: ببخشید کمکم می کنید مادرم را پیدا کنم؟
خرگوش گفت: حتما
دم نارنجی گفت: با ما دوست میشی؟
سنجاب گفت: چرا که نه!
خرگوش با ناراحتی گفت: ما هم مادرمان را گم کرده ایم.
آن سه دوست به راه خود ادامه دادند تااین که به یک طوطی رسیدند.
طوطی با کنجکاوی گفت: دنبال چی می گردید؟
سنجاب گفت: دنبال مادرمان
دم نارنجی گفت: تو دنبال چی میگردی؟
طوطی گفت: دنبال مادرم
خرگوش گفت: تو که میتوانی پرواز کنی میتوانی مادر هر چهار نفرمان را پیدا کنی.
طوطی گفت: خب با من دوست میشین؟
دم نارنجی خرگوش و سنجاب گفتند: البته
طوطی تا بالای درخت ها پرواز کرد و مادرشان را پیدا کرد.
آن ها دوستان صمیمی شدند و تا ابد با هم زندگی کردند.
یک پاسخ
بهت افتخار می کنم دختر هنرمندم❤️